۲۹ سال داشت و تک پسر بود وضع مالیشون خوب بود ینی از ما خیلی بهتر بودن
تو عقد جدا شده بود بعد ۴ سال همین باعث میشد که خونوادم همش سرکوفت بزنن
. خونه اش آماده بود ماشین داشت، تریلی داشت و روش کار میکرد . اخلاقش خوب بود .
صبور بود و مهربون و خوش خنده ، فقط یه خورده مادری بود (بیشتر حرفا رو به مادرش میزد و تو بحث طرف منو کمتر میگرفت و بیشتر طرف مادرش بود حتی اگه حق با من بود و میگفت مادره...) .
.
خودم معلمم ۲۱ سالمه . همش مامانم میگفت من وقتی این میاد خونمون حس نمیکنم دامادمه .
۴ ماه نامزد بودیم . ولی من جلو خونوادم وایستادم .
تا اینکه بعد ۴ ماه فهمیدم قند داره این بار کل خونوادم دلمو خالی کردن . کاش به حرفشون گوش نمی دادم...
بهم زدم
تقریبا یه ماه بعد مامانش براش برای یه دختری که همشهریمونه پیدا کرد . اونا هم سر یه هفته عقد کردن ...
از اون روز با مامانم سرسنگین شدم و بهش گفتم تو زندگیم دخالت کردی ،، دست خودم نیست .
امشب مامانم گفت سه روزه از دانشگاه اومدی زندگیو برام زهر کردی
نمیدونم چکار کنم
خیلی بهم ریختم خیلی