من مثلاً شده بارها اومدم به شوهرم گفتم فلان قضیه رو میدونستی بعد براش تعریف کردم گفته نه نمیدونستم درحالیکه میدونسته
یا شده ازش پرسیدم اونجا چی میگفتی به رفیقت یا آبجیت یا مامانت یا داداشت که خیلی داشتی حرف میزدی
گفته موضوعش به خودشون ربط داشته درمورد زندگی منو تو نبوده
من دلم خیلی شکسته
درحالیکه من خودم میام همچی رو به شوهرم تعریف میکنم نمیذارم نوبت به اون برسه
نمیدونم چرا اینجوری هست حتی بابای خودش رو دیدم همچی رو به مادر شوهرم میگه
اما شوهرم به من هیچی نمیگه میپرسم هم میگه به ما ربطی نداره درمورد زندگیمون نیست
من دلم خیلییی میشکنه
چیکار کنم منم مثل خودش باشم ؟
من عین احمقا میام خودکار همچی رو بهش تعریف میکنم