خالم بود ، باهاش درد دل کرده بودم روز قبلش اما روز بعدی که دخترش اومد خونمون باهاش ریاضی کار کنم بابام عصبانی شد و دخترش بیرون کرد بماند که چقدر خودم کتک خوردم و قسم خوردم که این موضوع(خاستگارم) به درصد هم ربطی به خالم نداره
دخترش وقتی رفته بود خیلی ترسیده بود طوری مه دفتر ش جا گذاشته بود
اما نمیدونم چی پیش خالم گفته بود که این پیاما رو بهم داد
وقتی دیدمش برق از سرم پرید هیچ وقت هیچوقت تصور نمیکردم خالم باهام اینطوری حرف بزنه
حرفاش مثل یه تیر توی قلبم و دو روزه که خواب و خوراک ندارم دلم خیلی شکسته این خرفا اندازه اون کتکا درد نداشت
الان میزارمش