یادمه بچه بودم تقریبا 5 ساله برادرم 7 ساله
پدر مادرم دعوا شدید نداشتن اما طبق معمول سر بحث سر خانوادش و برادرش و زن عموم بود که پولای مارو بالا میکشیدن زن عموم مثل جارو برقی هر ماه پول میگرفت ازمون و پدرمم میداد
یادمه یه بار مادرم قهر کرد و از خونه زد بیرون حرفشم این بود ک اینا حق بچه های منه طفلی جایی هم نداشت بره من و داداشمم گریه میکردیم و دنبالش دویدیم یادمه بهمون گفت من هیچ کسی رو جز شما ندارم تو این دنیا
اون موقع تعجب کردم میگفتم پس بابا چی بابا ک هست اصلا حرفش متوجه نشدم تا امروز
که شوهرم باهام چند روز قهره و پیش مادرشه و خوش میگذرونن و خوشحاله
چقدر احساس ناامنی گرفتم ازش چقدر پشتوانه نبود چقدر دوستم نداشت و من نمیدونستم منی ک جونمو براش میدادم
چه خوبه ک من بچه ندارم ک بهش بگم من هیچ کسی رو تو دنیا جز تو ندارم چه خوبه ک نیستی