اگه اعتقاد ندارید واقعا میگم نخونید چون هیچ فرقی به حال من نداره اما چیزی که من دیدم این بود
قبلش بگم همش از خدا میخواستم اون دنیا رو بهم نشون بده و همیشه میگفتم کاش ببینم چطوریه و چی واقعا واسه خدا مهمه چون تو دین هم دچار شک شدم
یه شب تو خواب روح از تنم جدا شد همه جا تاریکی بود هیچی ندیدم فقط یه خانم پیر بود ، صورتش قابل دیدن نبود نشسته بود کنارم و مهربون باهام حرف زد که باید بریم التماسش میکردم بهم یه فرصت بده تا زنگ بزنم به مامان بابام و بگم چقد دوششون دارم ، ازش خواهش میکردم بهم یه فرصت دیگه بده که برگردم التماس میکردم نه بخاطر ترس ها ، دلم تنگ شده بود انگار روحم نمیخواست از جسم جدا شه ، بهم گفت برگرد اما ۳ چیزی فراموش نکن حق الناس و وعدگی و سومی رو اصلا یادم نیس . وقتی بیدار شدم تنم پر از عرق بود ، شاید چیزهای بیشتری دیده باشم اما واااقعا یادم نیست هیچی همینم به زور یادم بود ، حتی نمیدونم وعدگی که گفت منظورش نماز بود یا غسل یا حتی چیز دیگه