سلام،امروز داشت باهام تلفنی حرف میزد از حرفاش فهمیدم میخاد چندهفته دیگه دکتر داره بیان با بابام و خواهرم خونه ما بمونن،البته مستقیم نمیگفت،منم شروع کردم از بیمه ماشین و اجاره مغازه و پول پیش مغازه که هردوتاش قراره تمدید بشه و میره روش و پول نداریم گفتم،از بیمه خودمون که سه ماهه نتونستیم بدیم،از بدهکاریامون به مردم،از اینکه هرچی کار میکنیم میدیدم شیرخشک و پوشک و برای بچه خرج میشه،
پنج میلیون باید بدیم داداشم ،کلا بدهکاریم ،کارشوهرمم کم شده از قسطامون گفتم،گفت اعصابم برات خورد شد گفتم چرا گفت ماهم قرار بود بیایم خونتون دیگه نمیایم گفتم خو بیاین گفت حالا باشه خبرت میدم،یعنی الکی گفت قراربوده بیایم نمیایم،در واقع اعصابش برای خودشون خورد شده بود که نمیتونن بیان
من از مهمون خیلی خوشم میاد ولی بیاد یه وعده دووعده سه وعده بمونه بره،نه اینکه چند روز توی خونه پنجاه متری هی بخوای سرویس بدی هرچی جمع کنی خونه رو جمع و جور نشه،هی تشک بنداز جمع کن،صبحونه،ناهار،شام
همین اخرای برج یازده بود اومدن یه هفته موندن تاپیکش رو گذاشتم چه رفتارایی داشت
نمیتونم واقعا نمیتونم،نه شوهرم مالی میتونه بخدا نه خودش نه من نه بچم یه دست لباس نداریم برای این فصل هوا گرم شده نداریم بخریم
و نه من توانایی جسمی دارم بخوام هم به بچه بدغذا برسم هم خونوادم
هیچ جا نمیرن خودشون هیچ جا نه مسافرتی نه تفریحی دستشون تنگه ولی نه تا این حد که چندساله ای یه بار نتونن یه مسافرتی برن،ولی اصلا از اول عمرشون نه رفتن نه ما بچه ها رو بردن
همش فکر میکنه حالا که جایی نمیره من و عمم موظف هستیم بیان خونه هامون چند روز پذیرایی کنیم،
نه ماه پیش رفتن خونه عمم موندن که با عموم زندگی میکنه طلاق گرفتس،عمم شصت و هشت سالشه مامانمم شصت و سه سالشه
رفتن اونجا اخرش صدای عمم در اومده دعوا کرده که من خودم یه زن بی سرپرستی هستم احتیاج به نگهداری دارم،پول ندارم»حقوق پدربزرگمو میگیره«گفته مهمون یه وعده میاد میخوره میره نه اینکه شما میاین چندروز میمونین
بابامم گفته من به زنم گفتم نریما گفته بریم.... عمم هم گفته مگه زنت خونه فامیلای خودش میره بمونه که میاد اینجا
راستم میگفت من به عمم حق میدم واقعا،مامانم انقدر خودش بدش میاد کسی بیاد خونش بیشتر از یه وعده بمونه کم محلی میکنه تا بره،من بچشم اگه برم یه وعده که درست کرد دیگه ول میکنه میره بیرون به بهانه خونه داییم بره مثلا یا مغازه ای چیزی طولش میده تا شام دیگه نپزه
باز چندروز پیش رفتن خونه عمم چون نه ماه نرفته بودن عمم خیلی دورشون گرفته بوده روز اخر باز داشته عصبی میشده
اخه اول قرار بود یه روز بمونن یا دو روز
بعد اون تعارف میزده بمونین اینام چهارروز موندن
یعنی وقتی میان باید چندروز بمونن این توی کارشون نیس که یکی دو وعده بمونن
شوهرمم انقدر معذبه ولی طفلی هیچی نمیگه،تو خونه خودش انگار مهمون میشینه یه گوشه اصلا راحت نیس
هم دلم برای خواهرم میسوزه که هیچ جا نمیبرنش و هم نمیتونم واقعا به شرایط خودمون فکر نکنم،اگه بخوام دلم برا کسی بسوزه،باید خودمونو نادیده بگیرم،به نظرتون من ادم بدیم اشتباه میکنم؟یکم عذاب وجدان دارم