همش ب گذشته فکر میکنم و دلم میگیره،دوست دارم برگردم ب سن 18ب پایین،اون روزا بهتربود،دوست داشتم برگردم و درسو با جدیت بخونم و شاغل شم و یه نه قاطع ب شوهرم میگفتم،کاش سرنوشتم اینجوری نمیشد،خوشحال نیستم تو این خونه،بعد زایمان دخترم یه جوری شدم،انگار چشمام بازشدن و فهمیدم شوهرم بدرد من نمیخوره،هیچ جوره تفاهم نداریم،آرامش ندارم و خوشبخت نشدم،همین الان کلی بیماری دارم ک خرج سلامتی من نمیکنه،اهمیت ب زندگیمون نمیده،مثلا پرده خونه جر خورده میگه ولش کن،تی وی رنگارو پخش نشون میده میگه بیخیال،لوله ها آب میدن،خونه رنگ لازم داره ولی بیخیاله،پولی هم نداره،حتی یه بیمه درست نداره،خسته ام از این زندگی،استعدادم ازبین رفت