پارسال همین روز بود. ۲۴ اردیبهشت. که همدیگرو برای دومین بار دیدیم. بهت پیام دادم بیای و اومدی. گفتم بدون ماشین بیا قدم بزنیم و پیاده اومدی. ماشینو دورتر پارک کرده بودی واسه برگشتن.آخرش ولی تنها گذاشتمت و هرکدوم رفتیم به سوی خودمون. اونروزم هوا مثل امروز بود. باد میزد و من که آلرژی داشتم بینی مو هر از گاهی بالا می کشیدم😉 برگشتی سمتم و با نگرانی پرسیدی: باز ناراحت شدی؟ فکرکردی مثل بار اول تو ماشینت که گریه ام گرفت دارم گریه میکنم.
تو خیابون چقدر مراقب بودی پام به جایی گیر نکنه. چاله های خیابونی رو نشونم میدادی که مراقب باشم که همرو از حفظ بودم خودم. منو فرستادی سمت پیاده رو. وسط حرفای داغمون یهو گفتی خانوم شما بیا این سمت راه برو. من همش نگرانتم.
چی شد آخرش؟
چرا هنوز پس ذهنم تو رفت و آمدی؟
کجایی در چه حالی؟
ما که باهم خوب بودیم، کدوم چشم حسود نتونست ببینه احساس خوشبختی کوتاه منو؟
خدایا لااقل نشونم بده خوشبخته. قسم خوردم اگر بدونم خوشبخته خیالم راحت میشه و میگذرم. چرا لایقم نمیدونی خدا؟ چرا؟