ما تو یه حیاطی با مادرشوهرم،اونم تنهاست شوهرم کلا همه چیزش حتی آب خوردنشم مادرش میدونه و نظر میده
اینم کلا شوهرم تحت سلطه اش هست فقط من تو خونه خودمم و ایشونم تو هر کار دخالت میکنه زندگیمون مثلا من اعتراض کنم به حرفش عزای عمومی میگیره به دختراش و پسراش میگه مثلا خواهرش شوهرم میاد میرن خونه مادرش و با شوهرم دعوا و گریه،صداشون می‌شنوم که دعواست و یه روز که مادرش محل نداد بهش با منم سرسنگین شد و هی میگفتنم باهام حرف بزن نمیزد و وقتی باهاش آشتی کرد با منم حرف زد، خرجش هم کلا با ماست،من به شوهرم میگم زندگیمو جهنم کردی،میگه برو با مردی که دوست داری ازدواج کن و خوشبخت شو، منم پشتوانه ندارم وضع خونه مادرم آشفته است،گفتم هر وقت یه کار پیدا کردم حتما میرم و البته یه بچه هم دارم مونده تو گلوم،اونم میگه مادرمه چه کنم
اگه جدا شم که همه عروسی میگیرن از خوشحالی،یعنی کل فامیل شوهرم و عروس خودمون منتظر بهم خوردن زندگی من هستن عروسی میگیرن برا خودشون
