وقتی دیدم همه چی داره جفت و جور میشه رو ابرا بودم
خیال میکردم خدا به من ویژه نظر کرده که اونطوزی عذابم داد و حالا داره طعم عشق رو بهم میچشونه
ولی وای از روزی که پای پدرم به ماجرا باز شد.
هرروز سر هرچیزی با من دعوا راه میندازه و تهدیدم میکنه.
یه بار میگه بهش زنگ میزنم و فلان چیزو دربارت میگم
یه بار میگه به خانوادش زنگ میزنم
یه بار میگه یه هل پوک هم بهت نمیدم و من خرجامو برای تو کردم بیشتر از بچههای بقیه
یا حتی خونهای که به نامم زده بود و دلم خوش بود بهش رو میگه باید برگردونی. میگه هروقت مردم بشینید تقسیم کنید همه چیمو اگر چیزی براتون گذاشته بودم. میگه اون خونه رو با پول خودم خریدم و الانم میخوامش و اگه برنگردونی نماز و روزتون درست نیست.
من همیشه طعنه میشنیدم از فامیل که میگفتن بابات چشم دیدن خوشبختیت رو نداره و دلش میخواد بمونی توی خونش تا کاراش لنگ نمونه و کنترلت کنه... حالا میبینم اصن جای شکی درش نیست
فقط میدونم اگر این ماجرا رو به هم بزنه میمیرم. بی برو برگرد میمیرم.
تو رو خدا اگر نذری ختمی چلهای میشناسید که واقعا دیدید جواب میده بهم بگید. بخدا میمیرم.