2752
2734
عنوان

بدون هیچ دلیل منطقی این بلا رو سرم آورد😔

| مشاهده متن کامل بحث + 36658 بازدید | 387 پست

من احساس می کنم همین طوری بزرگ شده و این چیزا براش عادیه می گفت مادر و خواهرم هم نمی دونستن من کجا رفتم ...ما اصلا این چیزا رو نمی فهمیم .

مادر گفت :  دیگه بدتر .....باید یک طوری اونو از خودمون دور نگه داریم تا ثریا بتونه زودتر بره سر خونه زندگیشو تموم بشه .....از این حرفا به ثریا چیزی نگی که ازت راضی نیستم .....

اون روز بعد از مدرسه با فریبرز رفتم تالار رو دیدم و برای سفره ی عقد نظر دادم در حالیکه خیلی ناراحت بودم نه اینکه بابک برگشته بود برای اینکه دلم قلبا با اون نبود ...تو سرم غوغایی بر پا بود ....وقتی برگشتم و با مادر تنها شدم دلش طاقت نیاورد و سیر تا پیاز رو برام تعریف کرد البته با غیظ و ناراحتی و با چند تا بد و بیراه به بابک .... و گفت :   دلم نمی خواست تو بدونی.... ولی دیدم نمیشه این حق توست بدونی که فردا مدعی من نشی که چرا نگفتی .....

گفتم : خوب کردی مامان جان چون حالا فهمیدم که عذر موجهی نداشته و بیشتر از دستش ناراحتم .. اتفاقا خوب شد که منم تو جریان گذاشتی ....

ولی تمام مدت که مادر تعریف می کرد بغض می کردم و اونو از ترس مادر فرو می بردم و قلبم درد گرفته بود ...نمی تونم بگم چه حال بدی داشتم ... و مثل احمق ها کمی هم دلم براش سوخت ....


 نه اینکه مادر متوجه نشده بود که من در چه حالیم ، چون تمام مدتی که حرف می زد نگاهمو ازش می دزدیم ....

ته دلم می خواست بابک بیاد و چیزی بهم بگه تا بفهمم حق با اون بوده و ببخشمش ولی از حرفای مادر متوجه شدم که این طور نیست .....

مادر که حرفش تموم شد پیشونیش خیس عرق بود کاملا معلوم بود که از ترس احساسی که من داشتم دلواپس شده بود ....

آهسته به من گفت : تو رو خدا ثریا مادر تو جگر گوشه ی منی نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم ولی نکن دختر جان خودتو ناراحت نکن آخه نمی فهمم دیگه چرا بغض داری تو که داری می بینی اون چه جور آدمیه .......

دیگه اشکهای من دیگه راهشو پیدا کرده بود بدون اینکه بخوام پشت سر هم میومد پایین ... نمی دونم چرا ولی داشتم اینقدر زجر می کشیدم .. نه دلم می خواست بابک رو ببینم و نه می تونستم به اون فکر نکنم یک عقده ی بزرگ داشت آزارم می داد که واقعا نمی دونستم چیه ؟

مادر از حالت من ناراضی بود دلش نمی خواست منو اینطوری ببینه برای همین منو به همون حال ول کرد و رفت .....

چند دقیقه بعد لباس پوشید و بدون اینکه حرفی بزنه از خونه رفت بیرون  ........

من رفتم تو اتاقم سمیه منو دید و اومد کنارم به من گفت : من حرفای تو و مادر رو شنیدم ولی فکر می کنم تو داری اشتباه می کنی ثریا با خودت مبارزه کن نزار این حالت بمونی چون ممکنه تحث تاثیرش قرار بگیری ....تو برای من همیشه الگو بودی و تو رو بیشتر از سیما و ستاره قبول دارم تو رو خدا کاری نکن که برای همه پشیمونی ببار بیاره .....

گفتم نه به خدا قسم می خورم برای بابک گریه نمی کنم ...من از لج اون با فریبرز دارم ازدواج می کنم و اینه که آزارم میده ...دوستش ندارم چیکار کنم گیر افتادم .. دیگه نه راه پس دارم نه راه پیش ... تو بگو چیکار کنم ؟

گفت : به نظر من رک و راست برو به خودش بگو ولی تا دیر نشده .... تو دختر عاقلی هستی و همه روی عقلت حساب می کنن ...پس خودت تصمیم بگیر  ولی زودتر تا دیر نشده ....گفتم منو ببخش که برای همه دردسر درست کردم ....

سمیه تو کمکم می کنی به مادر بگم ؟ با تعجب پرسید ؟ واقعا می خوای بگی دیگه تمومه ؟ گفتم آره هر چی فکر می کنم دوست ندارم با فریبرز باشم ...این فکر داره زجرم میده ..... گفت : باشه خواهری هر کاری تو بگی می کنم ... و با شک به من نگاه کرد و پرسید : این تصمیم ربطی به اومدن بابک نداره که؟ ...ببین ثریا اگر این طوره من نیستم ...من از این مردتیکه بدم میاد ......



بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

گفتم : به جون مامان نه اصلا فکرشم نکن قول میدم فقط همینه که بهت گفتم...............

وقتی مادر برگشت من تو اتاقم بودم چراغِ اتاقم خاموش بود و لحاف رو کشیده بودم روی صورتم مادر درو باز کرد نمی خواستم مادر ببینه هنوز دارم گریه می کنم و هنوز عقده ی دلم خالی نشده بالاخره خوابم برد و تا  ساعت ده صبح خواب بودم ....... با بی حوصلگی رفتم تا صورتم رو بشورم تا در رو باز کردم دیدم مادر پشت در وایستاده از چشماش معلوم بود که اونم به اندازه ی من گریه کرده ....خودمو انداختم توی بغلش و محکم به خودم فشارش دادم حالا این بار اون با بغض از من پرسید .. بهتر شدی ؟

گفتم بله مرسی مامان جون شما دیشب کجا رفته بودی گفت : کجا رو دارم برم ،از دست تو دارم دیوونه میشم دلم نمی خواد تو رو اینطوری ببینم ....

گفتم : باید برم مدرسه وقتی اومدم با هم حرف می زنیم ......

روزهای آخر مدرسه بود باید امتحان می گرفتم و سئوال طرح می کردم  و حواسم به شاگردام باشه ..ولی نبود همه کاری رو به زور انجام می دادم هوا گرم شده بود و این بیشتر به بی حوصلگی من کمک می کرد نفهمیدم چطوری روز رو تموم کردم ...



وقتی اومدم خونه سمیه اومد پیشمو گفت : دوباره بابک رفته پیش محمد و التماس کرده محمد می گفت ولم نمی کرد هر جا می رفتم با من میومد انگار کار و زندگی نداره عوضی ..... گفتم ...ولش کن اگر دوباره اومد به من نگو نمی خوام بدونم ......

شب جمعه بود و همه خونه ی ما بودن همه چیز خوب پیش می رفت تا مجید اومد ....

بی خودی سر حرف رو باز کرد و گفت : نکنه این مردتیکه بیاد و دوباره تو رو خام کنه به خدا این بار دیگه از خونش نمیگذرم ....

محمد گفت : این طوریم نیست اونم برای خودش دلایلی داره ...

مجید عصبانی شد و گفت : مگه اونو دیدی ؟ محمد گفت : خوب آره اومده بود دفترم البته من بهش رو ندادم ولی خیلی پشیمونه و التماس می کنه ...

مجید گفت : این بار منو صدا کن تا خدمتش برسم ....

بهش گفتی ثریا داره ازدواج می کنه گفت : آره می دونه مادر بهش گفته .......با اعتراض به محمد گفت : تو چطوری در موردش تحقیق کردی که حتی خونه ی مادرشو بلد نیستی ... محمد گفت : من آدرس نپرسیدم شاید اونام هم که بابک رو میشناسن ندونن ولی اون آدمِ سرشناسیه شرکت معتبری داره تحصیل کرده ی امریکا و کاناداست اونجا گرین کارت داره می گفتن خیلی کارو بارش خوبه .....

مجید گفت : خوب این شد تحقیق ؟


2731


محمد دیگه داشت از کوره در میرفت و گفت : می خواستی داداش خودت بری من از دوست و آشناهام پرسیدم این طوری گفتن چیکار می خواستم بکنم ؟ ....

دیدم مجید داره زیادی تند میره گفتم : داری چی میگی ؟ اصلا بحث برای چیه ؟ من حاضر نیستم دیگه اونو ببینم هرگز،، یک چیزی بوده تموم شده و رفته ...حالا شما ها چرا ول نمی کنین .....

الان بحث شما برای اینه که اون دوباره التماس می کنه؟ بزار بکنه برای من فرقی نمی کنه هرگز حاضر نیستم حتی باهاش روبرو بشم ......همین الان به همه قول میدم ....یک مسئله هست که باید همه بدونین خدا رو شاهد میگیرم که خودمم خیلی ناراحتم و می دونم برای شما هم درد سر میشه ولی چاره ندارم منو ببخشید .... کاریه که شده و اگر ادامه بدم بدتر میشه زودتر جلوش گرفته بشه بهتره .....من نمی خوام با فریبرز ازدواج  کنم ...نمی تونم هر کاری کردم دیدم دوستش ندارم ، به خدا قسم به خاطر بابک نیست نمی تونم باهاش ارتباط بر قرار کنم حتی مثل یک دوست چه برسه به اینکه شوهرم بشه ....اون موقع برای لجبازی با بابک قبول کردم ولی الان پشیمونم نمی خوام  خودمو به خاطر بابک بدبخت کنم .......

یک دفعه دیدم همه مات موندن و به من نگاه می کنن .......

محمد گفت : چیکار داری می کنی ثریا به خدا بده فریبرز این حقش نیست ..

و سیما زد رو دستش که وای خاک برسرمون شد آبروی ما رو تو فامیل بردی به خدا مگه مردم بازیچه ی دست ما شدن بیچاره همه کاراشو کرده چقدر خرج رو دستش گذاشتی لباس عروس دوختی ...خوب باید زود تر می گفتی نه حالا ....

سمیه که قول داده بود از من حمایت کنه گفت : قسم می خورم که طفلک ثریا خیلی با خودش مبارزه کرد ولی نشد شب ها تا صبح گریه می کنه چون ما باید آبرو مون نره تن به هر کاری بدیم ؟


مجید که روش به سمیه از همه باز تر بود ... گفت : تو دیگه نمی خواد ازش حمایت کنی اون خودش زبون داره فردا توام پاتو بزار جای پای اون و برای ما درد سر درست کن .....

ستاره به مجید گفت :اگر نمی تونی آروم باشی برو داداش ما باید تصمیم بگیریم حالا باید چیکار کنیم با داد و هوار و توهین نمیشه یا بشین نظرتو بگو یا برو که محبوبه دلتنگت نشه ......

مجید با غیظ کیفشو که کنار دیوار بود بر داشت و گفت برین هر غلطی دلتون می خواد بکنین ... و در و زد بهم و رفت ..... و من چشمم افتاد به مادر که بی حس و حال نشسته بود و حرفی نمی زد ولی از صورتش پیدا بود که خیلی ناراحت و پریشون شده .....از خجالت نتونستم حرفی بهش بزنم ....

ستاره هم از اون بدتر بود چون فریبرز پسر عموی رضا بود و حتما این مسئله تو زندگی اون خیلی اثر می گذاشت .....

کلا تا مدتی همه بهم نگاه می کردن و نمی دونستن چی بگن آخر محمد گفت : حالا کی می خواد بگه ...من که نیستم ...کار خود مادره ... مادر گفت : من اصلا خودتون یک فکری بکنین ... آقا رضا  بگو چیکار کنیم بهتره ......

رضا گفت : نمی دونم والله ...کار آسونی نیست همه ی ما فریبرز رو دوست داریم و براش احترام قائلیم خوب ضربه ی بدی می خوره اگر بفهمه ، منم مرد این کار  نیستم .....

ستاره هم به پشتیبانی از شوهرش گفت : یک نادون یک سنگ میندازه  تو چاه که صد تا عاقل نمی تونه در بیاره الان خودت بگو ثریا خانم باید چیکار کنیم ...

گفتم یکی به مادرش بگه من خودم باهاش حرف می زنم ....

هیچ کس که راضی نشد این کارو بکنه بالاخره سمیه گفت: من میگم خودم بهشون زنگ می زنم  ...

مادر بلند شد و گفت: دیگه اگر تو دهنشون بزنیم بهتره از اینه که تو این خبر رو بدی و با حالتی عصبی و آشفته رفت طرف تلفن ....سمیه دستشو گرفت و گفت الهی قربوت بشم مامان جان خودتون رو ناراحت نکنین .....

مادر یک نفس عمیق کشید و  به مادر فریبرز زنگ زد نیم ساعت مقدمه چینی کرد و همه ی ما تو این مدت به مادر نگاه می کردیم و حرفایی که می زد گوش می کردیم  از دستور پخت غذا گرفته تا درمان سینوزیت گفت ، تا بالاخره حرف رو کشوند و کشوند تا به من و این دخترای این دور زمونه رسید و گفت : که ثریا منصرف شده و عذر خواهی کرد....و گوشی رو گذاشت ...و گفت : خدا بگم چیکارت کنه از خجالت مردم و زنده شدم ..... من دیگه چیزی متوجه نشدم چون ستاره اونقدر منو سرزنش کرد و بد وبیراه گفت که حالم بدتر از اونی شد که قبلا بود .... می دونستم که این سر زنش ها بازم ادامه داره و رفتم تو اتاقم و در بستم ....

ولی با اینکه برای فریبرز ناراحت بودم از بابت خودم خیالم راحت شده بود .....

صبح تازه من از خواب بیدار شده بودم صدای زنگ در و پشت سرش یکی می کوبید به در .... گاهی هم هر دو رو با هم می زد سمیه از بالا دوید پایین و فکر کرد بابکه ، گفت شما نرو من حسابشو میرسم ولی مادر خودش رفت درو باز کرد فریبرز خودشو  مثل گرگ زخمی انداخت توی خونه اون داشت می لرزید من از  دیدنش ترسیدم .

اون خیس عرق بود و صورتش سرخ شده بود  و ر گهای گردش ورم کرده بود و به طرز وحشتناکی به طرف من حمله کرد من دستم رو گذاشتم روی سرم و دولا شدم و مادر دوید که از ترس دو دستم رو گذاشتم روی صورتم و   چشمهامو بستم .


ولی فریبرز در حالیکه مشتش همین طور  گره کرده بود و دندانهایش را بهم فشار می داد پرسید ..... چرا ؟ چرا ؟ بهت می گم چرا این کار و با من کردی ؟

من چند قدم عقب رفتم... نمی دونستم چیکار کنم وا مونده بود آخه اون حق داشت من کار بدی باهاش کرده بودم شاید از کاری که بابک با من کرده بود یک جواریی بدتر بود ...

نگاهش کردم و گفتم : حق با توس اگر می خوای منو بزنی بزن حرفی ندارم هر کاری بکنی بازم حق باتوس من لیاقت تو رو نداشتم  ....... ولی تو رو خدا آروم باش بیا بشین باهم حرف بزنیم برات توضیح میدم ...

اگر قانع نشدی هر چی تو بگی گوش می کنم به خدا با هم ازدواج می کنیم فقط به حرفام گوش کن ...

مادر اومد جلو و بهش گفت بیا بشین پسرم ....و فورا براش یک لیوان شربت درست کرد و به زور بهش داد و گفت : اگر یک کم شیرین باشه حالت بهتر میشه ....


فریبرز بطرف مبل رفت و تقریبا خودشو انداخت روی اون و دستشو گذاشت روی سرش و زیر لب گفت باور نمی کنم تو این کارو با من کرده باشی .... باور نمی کنم ....  و بعد  گفت : باور نکردنیه شما خانواده ی محترمی هستین این کارا چیه؟ از شما بعیده ،  مادر بیچاره ی من از دیشب تا حالا داره گریه می کنه که آبروش رفته چرا قبل از این که کارت ها رو بدیم نگفتی چرا گذاشتید کار به اینجا بکشه ؟


مادر گفت: به خدا شرمنده ایم من که راضی نیستم دلم می خواست که این وصلت سر بگیره ولی .. نشد پسرم ......

منم گفتم ... حق با توس و من فقط باید برات از اول تعریف کنم بیا بریم توی اتاق من تا با هم حرف بزنیم .....

با ناراحتی گفت : حالا منو تو اتاقت راه میدی ؟ و یک لیوان شربت رو تا ته سر کشیدو دنبال من اومد .....

وقتی رفتیم توی اتاق و درو بستم .... به گریه افتادم و در تمام مدتی که با اون حرف می زدم گریه کردم .....همه چیز رو عین واقعیت بهش گفتم و در پایان هم اضافه کردم که دلم نمی خواست تو رو که اینقدر آدم خوبی هستی گول بزنم به خدا خیلی وجدانم ناراحت بود ......  

حالا دو ساعت بود که من و فریبرز توی اتاق بودیم و مادر و سمیه  پشت در با نگرانی منتظر بودن ...

هر چه صحبت  طولانی تر میشد مادر امیدوارتر می شد که شاید  فریبرز بتونه منو راضی به ازدواج کنه  .

بالاخره در اتاق باز شد ، و مادر هر دوی ما رو  خسته و نا امید با چشمان گریون دید  امیدش ناامید شد  .

فریبرز نگاهی کوتاهی به مادر کرد و گفت امری ندارید و بدون اینکه منتظر بماند خداحافظی  کرد و رفت .  و با رفتن اون من به اتاقم برگشتم و سرم رو کردم زیر بالش و های های گریه کردم ....



فردای آن روز بابک دوباره رفت دفتر محمد و درست موقعی رسید که اون داشت با یکی از همکاراش میرفت سر ساختمون این بود که جلوی در ورودی دفتر با هم روبرو شدن ...

بابک مثل اینکه مدت زیادیه که محمد رو ندیده صورتش از هم باز شد و رفت و با محمد دست داد و احوال پرسی کرد ، ولی محمد سرد و بی تفاوت گفت : ببخشید می بینید که دارم میرم سر ساختمون کار دارم ولی فکر کنم جلسه ی پیش ما حرفامونو زدیم ... لطفا این کارو نکنین چون منو تو معذورت قرار میدین ....

بابک با یک حالتی که سعی می کرد خیلی صمیمی به نظر بیاد گفت : خواهش می کنم محمد جان من روی شما حساب کردم تو رو خدا یک کاری برای من بکن واقعا من شرمندم باید دوباره نظر ثریا و مادرتون رو جلب کنم و بدون شما نمیشه اومده بودم ببینم برای من کاری کردین یا نه ، می ترسم دیر بشه،، که هر روز میام ....

محمد گفت : نه متاسفانه؛؛ بهتره شما هم از خیر این موضوع بگذرین و زندگی خودتون رو بکنین .....

محمد راه افتاد که بره سر کارش بابک هم دنبالش رفت و همین طور حرف می زد ....تا دم ماشین که رسیدن بابک گفت :میشه منم با شما بیام کارتون رو ببینم ؟ اجازه می فرمایید ... محمد مونده بود چی بگه !!! اول اینکه به خاطر ناراحتی هایی که توی خونه پیش میومد و مقصر شو بابک می دونست از دست اون عصبانی بود و  اینکه دلش نمی خواست بر خلاف میل خانواده اش با اون ارتباطی بر قرار کنه ... برای همین گفت : من چند جا باید سر بزنم و خیلی کار دارم انشالله باشه برای بعد؛؛ امروز منو ببخشید ....

بابک گفت : باشه پس من مزاحم نمیشم و دست داد و رفت .....

ولی فردا اول وقت با دونفر اومد دفتر محمد .. اون جلوی  دوستش طوری با محمد رفتار می  کرد که انگار با هم فامیل نزدیک هستن ...

محمد مونده بود بابک چرا با اون دو نفر اومده  اول فکر کرد می خواد اونا رو واسطه کنه ولی محمد دستور چای داد و از بابک پرسید چیزی شده ؟

بابک گفت : دوستم آقای اسدی ... که با هم مثل برادر هستیم می خواد کنار بلوار وکیل آباد یک مجتمع تجاری بسازه می خواستم ببینیم میشه شما پروژه ی ایشون رو بررسی کنید ....

آقای اسدی خودش توضیح داد و نقشه های پروژه رو به محمد نشون داد... و محمد نگاهی به اون انداخت؛؛اون متوجه شد که  ساختن اون پروژه برای شرکت اون خیلی خوبه و سود زیادی داره .... برای همین  نمی تونست از اون صرفه نظر کنه با این حال گفت چشم من بررسی کنم به شما خبر میدم ..... و وقتی اونا داشتن می رفتن بابک رو کشید کنار و گفت : چیکار می کنی می خوای منو تو معذورت اخلاقی قراربدی ؟

پس بزار خیالتو راحت کنم ثریا و مادر به هیچ عنوان نمی خوان تو رو ببینن .....

من اگر این کارو قبول کنم ربطی به روابط خانوادگی نداره و من هیچ تعهدی نسبت به شما ندارم و این برای من فقط یک کاره .....

بابک گفت : بله بله حتما مسلمه من که بچه نیستم ... می دونم خاطر تون جمع باشه من شما رو معرفی کردم و این هیچ ربطی به ما نداره ... ولی داداش محمد من خودم شخصا دست از سر شما بر نمی دارم ..من حتم دارم که شما هم متوجه میشین که من چقدر به شما و خانواده ی محترمتون ارادت دارم......


ما خبر داشتیم که بابک مرتب پیش محمد میره  ، سیمین همه چیز رو برای ما تعریف می کرد . از حرف های سیمین  متوجه شدم که بابک میدونه من از فریبرز جدا شدم ولی با این حال  هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به من نداشت و من با اینکه وانمود می کردم اصلا کسی به این اسم وجود نداره دائما به فکرش میفتادم و گاهی هم از این کار اون دلگیر می شدم ....


یک روز گرم اوایل مرداد بود زنگ در خونه زده شد و من آیفون رو بر داشتم هیچکس نبود ... کمی بعد دوباره صدای زنگ اومد ...و بازم کسی پشت آیفون نبود ....

رفتم درو باز کردم یک سبد گل رُز قرمز پشت در بود و یک یاداشت کنار گلها .....

اونو برداشتم و خوندم نوشته بود ...تا ابد منتظرت می مونم زمان و مکان نمی تونه منو از تو جدا کنه عشق اول و آخر من ..... بابک ؛؛.. مادر اومد ببینه کی بود ، منو دید که در حال خوندن نامه ی بابک بودم ، عصبانی و خشمگین کاغذ رو از دست من گرفت و توی دستش ریز ریز کرد و یک لگد زد به سبد گل و اونو پرتاب کرد وسط کوچه و با غیظ دست منو گرفت  کشید تو و درو محکم بست ....

و بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقشو در اونجا رم زد بهم .....من حساب کاره خودم رو کرده بودم جرات نداشتم حتی اظهار نظر کنم .....  

بابک  همین که احساس کرد رفتار محمد با اون بهتر شده جرات پیدا کرده بود و باز چند روز بعد در خونه ی ما رو زدن ....یکی از کارمندان بابک با گل و کادو اومده بود که اونا را تحویل بده و بره  ...

مادر بازم عصبانی شد و داد زد : برو به اربابت بگو این بار مزاحم ما بشه به پلیس شکایت می کنم و براش دردسر درست میشه پاشو از کفش ما بکشه بیرون .... و جعبه ای که کادو ها توش بود رو برداشت و دوباره پرتاب کرد توی کوچه .... و اومد و فورا گوشی تلفن رو برداشت و به محمد زنگ زد ...

گفت: سلام مادر این پسره بازم گل فرستاده در خونه من اینا رو از چشم تو می بینم ...بهت گفتم باهاش کار نکن دیدی پر رو شد؟ دیدی دست از سر ما بر نمی داره از قول من بهش بگو به خداوندی خدا اگر یک بار دیگه چیزی بفرسته در خونه به پلیس خبر میدم شک نکنه .......  

نمی دونم بین بابک و محمد چی گذشت ولی دیگه محمد با اون مخالفتی نداشت و گاهی که مادر به اون بد بیراه می گفت ازش حمایت می کرد .....

یک روز که سیمین و محمد و بچه ها خونه ی ما بودن مهران به من گفت خاله ثریا ...این بابک بد جوری به بابام چسبیده ولش نمی کنه محمد زد تو ذوقشو گفت یعنی چی چسبیده ؟ من دارم برای اونو و شریک هاش ساختمون می سازم ... خوب معلومه که چون با هم کار می کنیم همش با هم درتماسیم و این هیچ  ربطی به ثریا نداره ....


مادر گفت ...چرا مادر ربط داره اون اصلا این کار و داده به تو که به ثریا نزدیک بشه تو چرا خودتو زدی به اون راه ؟

محمد گفت : مادر جان من از اول باهاش طی کردم بهش گفتم که این کار از خانواده ی من جداس بعدم به زور که نمی تونه کاری بکنه بیچاره از ترس دیگه در این مورد با من حرفم نمی زنه اصلا شماها اشتباه می کنین ، اون آدم خوبیه و من شخصا فکر می کنم در موردش بی انصافی کردیم ....

حالا شما و ثریا خودتون می دونین ولی به نظر من بهتره یک فرصت دیگه بهش بدین .....

مادر گفت : تو اصلا فهمیدی که اون چهل و پنچ روز برای چی ما رو بی خبر گذاشت ؟ ...محمد گفت : راستش منم اول قانع نشدم ولی الان که فکر می کنم می بینم خیلی هم گناهکار نیست ... اون یک مرتبه خبر بدی بهش دادن در اون شرایط آدم از خودشم بیزار میشه  می گفت وقتی به خودم اومدم دیر وقت بود و فردا هم گرفتار شدم و بعدم می گفت ترسیدم به ثریا زنگ بزنم و فکر می کرده زود برمی گرده ولی نشده حالا گناه کبیره که نکرده بود ...الان مجازات ما که با فریبرز این کارو کردیم بیشتره یا بابک .....  

مادر گفت : حالا هر چی من دیگه نمی خوام اسم اون توی خونه ی من بیاد تموم شد و رفت ....

و وقتی سر مادر گرم بود محمد از من پرسید : تو در این مورد چی فکر می کنی توام مثل مادری نمی خوای یک فرصت دیگه بهش بدی ؟ گفتم : نه داداش من حوصله ی درد سر ندارم مادر رضایت نمی ده .....

خودم می دونستم که دو پهلو حرف زدم و این طور وانمود کردم که چون مادر نمی خواد منم نمی خوام .....  

چهار ماه گذشت خبر ازدواج فریبرز و کارت عروسی اون موجب شد که ذهن من بیشتر متوجه بابک بشه تا یک روز .... محمد دوباره از مادر خواست که اجازه بده خود بابک باهاش حرف بزنه ....

مادر ناراضی بود ولی احساس کرده بود که من دیگه قلبا اونو بخشیدم و دیگه ازش ناراحت نیستم و سکوت من رو خوب شناخته بود ...


و بالاخر دوباره بابک و مادر و خواهرش این بار با شوهر مهناز به خونه ی ما اومدن .

من تو این مدت حتی یک بار بابک رو ندیده بودم و دلم بشدت براش تنگ شده بود و اون روز با اینکه مادر و مجید حال خوشی نداشتن و تنها موافق اون سیمین و محمد بودن همه رعایت کردن و حرفی نزدن ......

بابک با یک مراسم بی نظیر گلهای زیبا و کادو های فراون به خونه ی ما اومد و اول از همه سراغ مادر رفت و خم شد و بازم عذر خواهی کرد ...

در حالیکه همه ی ما نظر مادر رو نسبت به بابک می دونستیم .....

مادر با بی میلی که داشت نه میوه و شیرینی درست و حسابی خریده بود نه تدراک شام رو دیده بود ....ولی بابک و آفاق خانم حسابی دست پر اومده بودن .... و چند دقیقه بعد از ورد شون یک انگشتر برلیان بسیار زیبا دست من کردن و منم که اون همه اشتیاق و صبر بابک رو دیده بودم دیگه مخالفتی نکردم.

فردای اون شب بله برون انجام شد ، زیرا بابک برای هیچ شرطی نه نگفت و طبیعاً خانواده ی منم ادب را نگاه داشتند و همین باعث شد که همه چیز به خوبی خوشی زود تموم بشه ...... بابک و مادرش تقریباتمام شرایط ما رو  پذیرفتن و حتی وقتی مادر خواست که حق طلاق با من  باشد آنها هم هیچ اعتراضی نکردند.


اونشب وقتی تنها شدم باز احساس عجیبی داشتم و این تغییر ناگهانی منو غافلگیر کرده بود به انگشترم نگاه می کردم ولی احساس نزدیکی به بابک رو نداشتم چون تقریبا هفت ماه بود با هم حرف نزده بودیم و اونچه که اون توی ذهن من کاشته بود کم رنگ و محو شده بود حالا انگار بین زمین و آسمون رها شده بودم و در کمال تاسف نمی دونستم چرا دوباره این ازدواج قبول کردم ....


دوباره به انگشتر نگاه کردم اونو دور دستم چرخوندم و اون تردید لعنتی اومد به سراغم و یک ترس ؛؛ یک ترس گنگ و بی دلیل تو وجودم افتاد .......

با خودم گفتم اگر رفت و دیگه پیداش نشد ؟ اگر منو دوباره ول کرد چیکار کنم ؟ آیا بازم من اشتباه کردم چرا دارم در مقابل اون سکوت می کنم و چرا دیگه اون ثریای قبلی نیستم ؟؟؟

صبح زود بیدار شدم برای نماز و دیگه خوابم نبرد ... و بازم فکر کردم  .....

ساعت یازده بابک زنگ زد و با لحن عاشقانه ای گفت: حال خانم من چطوره؟ از حرفش با سابقه ی قبلی که ازش داشتم خوشم نیومد و گفتم : فعلا خوبم اگر باز نری و 45 روز پیدایت نشه.  

بابک با زرنگی خودش گفت پس تو 45 روز منتظر من بودی خودت گفتی یادت باشه.

گفتم اگر خیلی منتظر بودم که جواب خواستگاری کس دیگه ای رو نمی دادم. و بابک با خنده گفت ولی وقتی من آمدم اونو جواب کردی ، البته من از این مسئله خوشحالم .... حالا اونو ول کن من بازم  ازت ممنونم که قبول کردی با من ازدواج کنی ...

او خیلی در حرف زدن استاد بود و من کاملا فهمیده بودم که کارای بابک قابل پیش بینی نیست و من با اینکه این مسئله رو می دونستم بازم به ساز اون می رقصیدم و انگار داشتم خودمو به دست سرنوشت می سپردم ... سرنوشتی که بدون هیچ شک و یقین برای من از قبل رقم خورده بود ...و من اختیاری در اون نداشتم .....


از فردای اون روز پای بابک به خونه ی ما باز شد و هر روز با هدیه های مختلف میومد خونه و این فقط شامل حال من نمی شد برای همه این کار و می کرد ، تا دل همه رو بدست بیاره با همه شوخی می کرد و سعی می کرد یک طوری به همه نزدیک بشه... و من اینو دوست داشتم و دلم می خواست که دل همه رو به خصوص مادر و سمیه رو بدست بیاره ..... و موفق هم شد .. بابک دیگه برای من اون عشق آسمونی نبود ولی یک نیروی عجیبی منو به طرفش می کشوند که خودم نمی دونستم علت اونو پیدا کنم .....و این همون چیزی بود که باعث می شد  با هر اتفاق کوچیکی بهم بریزم و بغض کنم  ....

حالا مدرسه ها باز بود و من صبح ها خونه نبودم ... ولی به محض اینکه میومدم خونه بابک میومد و یک سری به من می زد و می رفت و باز شب با دست پر میومد و اغلب برای آوردن خوراکی هایی که خریده بود دو ؛سه بار تا ماشینش می رفت و برمیگشت تا همه رو بیاره تو و گاهی اوقات خودش می رفت تو آشپزخونه و با سمیه اونا رو می شست و جا بجا می کرد و در مقابل اعتراض مادر می گفت : این حرف رو نزنین شما تو خونه مرد ندارین ... منم مثل آقا محمد و مجید حساب کنین .......

خلاصه این طوری شد عضوی از خانواده ی ما در حالیکه هنوز ما عقد نکرده بودیم و همه از بودن اون توی خونه موذب بودن .....

تا بالاخره قرار شد یک شب بابک با مادر و خواهرش بیان خونه ی ما تا قرار و مدارهای عروسی رو بزاریم .......

از صبح سیمین و مهیار اومدن تا به مادر کمک کنن و سیما و ستاره هم نزدیک ظهر خودشون رو رسوندن و همه با هم مشغول تدراک شام و پذیرایی شدن ...


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   77namnamak  |  5 ساعت پیش