سه و سال و نیم پیش بود .. بردارم با یه پسری دوست بود که کم کم پاش رو به خونمون باز کرد و خودشم گاهی شبها به خونشون میرفت... توی همون دوران بود که بهم پیشنهاد دوستی داد و منم که ازش بدم نیومده بود قبول کردم و دوست شدیم.. بعد از یک سال و نیم دوستی بحث ازدواج رو پیش کشید و منم که یه جورایی از خدام بود سریع قبول کردم.. با خانواده ها در میون گذاشتیم و برادرم خیلی ناراحت شد .. میگفت پرهام از اعتماد من سو استفاده کرده و به خواهرم چشم داشته.. که البته بعد از خواستگاری نرم تر شد و دیگه چیزی گفت...خانواده همسرم قصد داشتن برای تک پسرشون دختر خاله اشون رو بگیرن.. خب نامزدم وقتی با من اشناشد نظرش تغییر کرد و گفت که قصد ازدواج با من رو داره.. پدرش راضی هست..ولی مادر و خواهراش از همون اول نشون دادن از من خوششون نمیاد...از اون موقع تا الان دو سال گذشته.. ما هنوز نامزدیم..خانواده اش از زیر همه چی در میرن.. برای عقد این پا و اون پا میکنن..بدتر از اینا که نامزد منم انگار نمیتونه جلوی خانواده اش حرف بزنه و مدام میگه چکار کنیم.. خدا بزرگه..
از اون طرف پدر و برادر من داره صداشون درمیاد..که خوبیت نداره این همه وقته اسم روم گذاشتن و حرفی از عقد دائم نمیزنن.. دو سه ماهه اخیر هم به اصرار پدرم صیغه ی محرمیت سه ماهه بینمون خونده شد تا مثلا تا سه ماهه دیگه بند و بساط مجلس عقدو فراهم کنن... الان تا اخر محرمیت یک ماه مونده...ولی هنوز خبری نیست..یک بار زنگ نزدن بیا بریم خرید عقد...فقط یه نامه گرفتیم از مخضر و ازمایشگاه رفتیم برای عقد... دیگه هیچی..نه هماهنگی لباس..نه مهمان... مادرم میگه دارن میپیچونن... تا عقد نکردی بهبهم بزن..اما بعد از سه سال و نیم نمیتونم ترکش کنم... یه بارم گفتم بهش که مادرم اینو گفته و گفت باهاش بمونم..خواش کرد و اونم گفت بی من نمیتونه ... شرایط سختیه..کاش زودتر تموم شه..روزای شاد نامزدی شش ماه اول بود..