اول اینو بگم که بعداز آشتیشون فقط باشوهرم درارتباطن که اصلا خداشاهده واسم مهم نیست.اینو میخوام بگم که از یه آدم متولد ۶۰ واقعا این حجم ازبیشعوری برام غیرقابل هضمه.وقتی زنگ میزنه قربون صدقه های خرکیش کنار،فقط میپرسه داداش ایکس خوبی گل دخترت خوبه چیکارمیکنین تو ودخترت؟دریغ از یه احوالپرسی ازمن.من محتاج احوالپرسی اون نیستم فقط شعورش برام غیرقابل هضمه.خواهرشوهرای شماهم اینجورین؟ینی میشه یه ادم بااین سن مغزنداشته باشه؟
اوایل که عروسشون شده بودم مه تنها ایشون بلکه مادرشوهرم اینا نسبت به محبتی که به همسرم میکردم حسودی میکردن.مثلا من میوه پوست میگرفتم واسه همسرم،بعد اینا تا میدیدن من اینکارکردم مثلا میخواستن جلو شوهرم خودی نشون بدن سریع واسش میوه پوست میگرفتن میدادن دستش.فکر میکردن من اومدم پسرشونو ازشون بگیرم.جلو رومن به فامیلاشون با پوزخند میگفتن دلوین دختر شهره خوب بلده ایکس رو رام خودش کنه.ولی بیچاره دختر روستاییا بلد نیستن شوهرشونو رام خودشون کنن وکلی چیزای دیگه
همین خواهرم بارداربودم چایی اورد برای همه به تعداد اورده بود بجز من.بعد خندید گفت توکه چایی نمیخوری .منم هیچی نگفتم.بعد گز اورد جلو تک تک پذیرایی کرد حتی یدونه گز هم به من تعارف نکرد باقیشو برد تو اشپزخونه قایم کرد.همسرم سریع سهم گز خودشو برام اورد.چقدر اون لحظه دلم کشیده بود.امان از بیشعوری ادما