اون رفت بیرون و به من گفت من با دوستم میرم بیرون منم تو خوابگاه بودم حوصله نداشتم رفتم بیرون بهش نگفتم گفتم خوب بگم که چی دوستش باهاشه
بعد گفت پس منم از این به بعد میرم بیرون به تو نمیگم مگه من غریبه بودم به من نگفتی
میگفت پس امکان داره اگه یه روزی ازدواج کردیم و من اومدم خونه نیستی من چی بگم منظورش این بود شک میکنه باید هروقت خواستم برم بیرون بهش بگم کجا میرم
میگفت پس منم میرم بیرون به تو نگم مشکلی نداری گفتم نه اعتماد دارم بهت
فقط همین نبود به خیلی چیزا گیر میداد
لباس، ارایش، فالوینگ های اینستا ،حتی پست هایی براش میفرستادم نباید پسر مثلا نیمه لخت که مثلا ورزشکاره یا میرقصه براش می فرستادم ،اسم پسر نیارم
یه بار ماشین برداشتم رفتم تو خیابون شاید ده بار پرسید برای چی رفتی منم همین طوری رفته بودم هم زنگ بزنم هم دورم بزنم میگفت دروغ میگی یه بار میگی رفتم دور بزنم یه بار میگی رفتم زنگ بزنم به تو چرا مسیر همیشگی تو نرفتی میگفت من زن میشناسم میاد تو خیابون شماره جمع میکنه نباید تنها میرفتی اصلا برای چی رفتی
الان کات کردیم خیلی فشار عصبی رومه اصلا نمیدونم حق باهام بود یا نه
شوهر شماهم این طوریه