مادرم همش خودشو با نامزدم مقایسه میکنه دیگه دیونه شدم به خدا نمیکشم
جرات ندارم چیزی راجبش بگم فورا برمیگرده میگه تو اونو خیلی بیشتر از ما دوس داری والا بلا اینجور نیست
نمیدونین چه دعوایی راه میندازه
همش میگه خیلی بی رحمی
به خدا هر سری یه دعوای بزرگ راه میندازه آخر سرم خودم نیرم آشتیش میدم
دیگه نمیکشم به ته رسیدم
سرما خورده بود میخواست جمعه نامزدم رو با خونه خالم دعوت کنه باغ برای نهار منم یه گوهی خوردم گفتم مامان مهمونی رو کنسل کن تو نه حال غذا درست کردن داری
بزار اونم سرما نخوره بعدا بگن از ما گرفته
نمیدونین چیکار کرد میگفت تو دختر من نیستی کاش یه بچه دیگم داشتم
حالا میگه اونجا باغ منه اون پسرم حق نداره پاشو بزاره اون جا
تو کاری کردی اون پسره از چشمام افتاد