اره بخدا
منم بابام ۸ماه مریض بود خونمون بودن با مامانم، شوهرم از یه پسر واقعی بیشتر بهش میرسید. ولی بابام یکسره تیکه میندازه بهش و ازش توقع دارن خانوادم فقط
ماه پیش هم قرار بود بریم شهرمون دوهفته باشوهرم بحث داشتم میگفت نمیام نامزدی خواهرمم بود، نمیشد نیاد، انقدر خون به جیگر من کرد تا اومد بالاخره
اونجا هم ک هستیم انقدر باید بپا بپا باهاش رفتار کنم که به آقا برنخوره چون زیادی از حد رو رفتار و عکس العملای بقیه حساسه، همش منظور میگیره از حرفاشون
شب اخرم بابام شروع کرد به نصیحت و تیکه کنایه و این حرفا ،من وشوهرمم بهمون برخورد. ساعت ۷ونیم یهو بلیط هواپیمارو گرفت ۱۱شب برگشتیم . بابامم متوجه شد که بخاطر اون رفتارش ما یهویی برگشتیم
چون من کلا سالی یکی دوبار میرم خونشون
اما بابام واسه چکابش هرسه ماه میاد خونمون الان هفته دگ هم داره میاد
شوهرم از جون مایه میذاره
اما میگه خونه فامیلات نمیام