من هميشه باهاش خاكي بودم و خودمو در حدش مياوردم پايين ميگفتم رفيقيم ولي اون خيلي وقتا بي معرفت بازي دراورد و منو میفروخت بهمم حسادت داره و دروغم زیاد گفته انقدرم بهش رو دادم فك كرده من مث خودش بيكارم و درس ندارم هروقت بگه ميتونم برم بيرون و فکر پسر بازی و الافیه
تازه خونشون به ما دوره وقتي من يه كم دير ميرسيدم دنبالش ميگفت رسيدي بگو يعني من برسم تا تشريف بياره بيرون ولي خودش خيلي بوده منو كاشته من اين حرفا رو ندارم اين مشكل داره
امروزم گفت نيم ساعت ديگه ميخوام برم بيرون منم گفتم ۲میتونم بیام تا
۵
تازه داشتم کارای دانشگاهمم میکردم ولی گفتم دل اینم نشکنم بعد ۲گذشته بود تازه گفت دارم میام ۲:۱۵ گفت رسیدم منم ناهار نخورده بودم گفتم ده دقیقه دیگه میام گفت میرم تو اومدی دم در بگو بیام منم گفتم دارم میام روبه بیرون که بیاد و فک نکنه من میام بعد بهش میگم بیاد گفت رسیدم
وقتی سوار شدم گفتم که چی به من میگیاومدی بگو من چطور میام وایسم تا تو بیای جالب اینجاس ما چندین ساله اینجاییم دروهمسایه میبینن ولی خودشون هرسال یه جا هستن مستاجرن
بعد گفت دیگه گفتم که رسیدی بگو بار اولتم نیست اصلا اشتباه کردم گفتم بیا بیرون منم گفتم من چطور همچین کاری کنم با این همه چیزام منظورم همسایه و سطحم بود تا بفهمه
یه دفعه انگار آتیش گرفت
برا بار اول بود زود وایساد تازه در خونمونم نه یه جای دیگه گفت پیاده شو اصلا برو پایین منم هیچی نگفتم زود درو باز کردم قبل اینکه وایسه و بعد محکم دروبستم اومدم