دیروز شمال بودیم با شوهرم کلأ یه روزه رفتیم همه چی خوب بود فقط روم نشد ب شوهرم بگم بیشتر بمونیم گفتم شاید دستش خالی باشه دوستش زنگ زد گفت میاید بریم کنسرت عباس قادری منم چون تا حالا کنسرت نرفتم از لینورم گفتم شاید دیگه شوهرم منو نبره کنسرت گفتم بریم ولی الان میبینم من متنفرم از عباس قادری بدشم شک دارم اصلأ بتونه بخونه چون خیلی پیره ولی خب چون خانوادم فکر میکنن ما خیلی گشنه ایم یا همش تو جنگ و دعواییم گفتم بریم ک ی ذره بیخیال شن میدونم الان میگید برای کسی زندگی نکن ولی من اگه دیگران نباشن کلأ زندگی نمیکنم چون بد از مامانم دیگه هیچی برام جالب نیست