سلام
من ک سنم خیلی پایینه و اصلا ب این چیزا فک نمیکنم
ولی مامانم و بابام توتاشون به اجبار باهم ازدواج کردن شمال زندگی میکرد و بابام تهران
اصلا تا بحال همو ندیده بودن روزی ک میرفتن خاستگاری بابامو با گریه بردن
مامانمم رشتش تجربی بود و چند. روز بیشتر به کنکورش نمونده بود دقیقا روز کنکور آوردنش تهران
مامانم ۵ سال همونجوری تو خونه با مادر شورهر و پدر شوهر و خواهر شوهر برادر شوهر…زندگی کرد بدون اینکه بابام اصلا نگاهش کنه هیچ حسی بهم نداشتن
طوری بود هر شب بابام دوست دختراشو میاورد خونه برای تولدش دعوتشون میکرد مامان ساده منم هیچی نمیگفت و اون دخترانه حرص مامانمو در میاورد ولی بعد از ۵سال دیگه بابام تغییر کرد و بعد از اینکه من ب دنیا اومدم وضع بهتر شد بابام حتی برای دیدن من ب بیمارستان هم نیومد
ولی الان بابام خیلی پشیمونه هر روز ک دروغه ولی حداقل ماهی یکبار ب مامانم میکه منو ببخش خیلی دیر قدرتو دونستم
الانم بابام انقد مهربون و خانواده دوسته و مامانمو دوست داره ک اصلا حرفایی ک میزننو باور نمیکنم
ببخشید اگه حرفام زیاد شد💙