خیلی قدر عزیزاتونو مخصوصأ مادراتونو بدونید با شوهرم رفتم شمال بااینکه همه چیز عالی بود ولی هر جا ک پا میذاشتم مامانمو میدیدم چهره مامانم میومد جلو چشمم خییییلی شمال رو دوست داشت نمیدونید با چ ذوق و هیجانی میرفت تو اب کودک درونش خیلی فعال میشد جاش خیلی خالی بود بااینکه دو ساله رفته اما همش میگفتم چرا بهم زنگ نمیزنه عادت داشت تا از خونه میرفتم جایی ۱۰۰بار زنگ میزد فقط مادرم انقدر نگرانم بود از صبح هیچکس بهم زنگ نزد حتی بگه کجایی ن بابام ن خاهرام هیچکس امیدوارم قدر همچین فرشته هایی رو بدونید مامان من نمیدونم کجایی ولی اگه صدای قلبمو میشنوی بذار بهت بگم دیگه هیجا بدون تو صفا نداره هرجا برم جات خالیه