داری رد میشی یه نگاه به امضام کن . نگاه کردی؟ جون من؟ چه بچه خوب و حرف گوش کنی هستی حالا که انقدر خوبی یه صلوات بفرست . فرستادی؟ بابا تو دیگه کی هستی خیلی دمت گرمه . حالا میشه یه سلامم به امام زمانمون (عج) قربونش برم بکنی و لبخند بزنی؟ مطمئنم خیلی خوشحال میشه یادش کنی دیگه خیلی مشتی شدی بام رفیق شدی یه کار دیگه هم بکن. سخته ولی تو اینهمه برای من ارزش قائل شدی امضامو خوندی ! لطفا سعی کن برای خوشحالی امام زمان (عج) یه قدم هرچند کوچیک تو زندگیت برداری تو برای منه غریبه اینهمه ارزش قائل شدی پس برای کسی که دائم برات دعا میکنه هم یکم مرام بیشتری بذار آقا غریبه فدای چشمات بشم
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه
فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
سونو آخرین بار ۳۲ هفته رفتم نرمال بود ولی بعد از اون دیگه وزنم زیاد نشده. تا قبلش بالاخره هر دو هفته یبار یخورده زیاد میشد وزنم. بخاطر همین میگم شاید بچه هم وزن نگرفته باشه
سونو آخرین بار ۳۲ هفته رفتم نرمال بود ولی بعد از اون دیگه وزنم زیاد نشده. تا قبلش بالاخره هر دو هفته ...
به نظرم نگران نباش شاید سوخت و ساز خودت و بچه خیلی نیست
یه چیزایی هم به ژنتیکه ممکنه خیلی درشت نباشه بچه اما جای نگرانی نداره چون ژنشه بعضی بچه ها کلا درشتن
فقط چیزای مقوی بخور برای بعد زایمان بدنت خیلی ضعیف نشه
داری رد میشی یه نگاه به امضام کن . نگاه کردی؟ جون من؟ چه بچه خوب و حرف گوش کنی هستی حالا که انقدر خوبی یه صلوات بفرست . فرستادی؟ بابا تو دیگه کی هستی خیلی دمت گرمه . حالا میشه یه سلامم به امام زمانمون (عج) قربونش برم بکنی و لبخند بزنی؟ مطمئنم خیلی خوشحال میشه یادش کنی دیگه خیلی مشتی شدی بام رفیق شدی یه کار دیگه هم بکن. سخته ولی تو اینهمه برای من ارزش قائل شدی امضامو خوندی ! لطفا سعی کن برای خوشحالی امام زمان (عج) یه قدم هرچند کوچیک تو زندگیت برداری تو برای منه غریبه اینهمه ارزش قائل شدی پس برای کسی که دائم برات دعا میکنه هم یکم مرام بیشتری بذار آقا غریبه فدای چشمات بشم