سلام
من میخوام اول چند تا از سرگذشت هارو براتون بنویسم که واقعیه خودشون برام تعریف کردن
یکی از آشناهای شوهرم اینا خانمی بود که ۵ ۶ سالی بود ازدواج کرده بود شوهرش مرد خوبی بود و تقریبا خوشبخت بود ولی مثل همه ما مشکلاتی هم داشت این خانوم از قبل ازدواجش برام گفت که چقدر سختی کشید
تو شهر اونا دخترهارو خیلی زود شوهر میدادن از ۱۲ بگیر تا ۱۸
میگفت آوايا که سنم خیلی پایین بود همه دوستام و دخترهای همسن فامیل و خواهرش که تفاوت سنی کمی داشتن مجرد بودیم میگفت هممون دور هم شاد بودیم خواستگارهایی هم داشته ولی جواب رد میداده میخواسته مثلا ادامه تحصیل بده
میگفت کم کم دوستام و همه یکی یکی داشتن ازدواج میکردن و خانواده هم به من فشار میآورد که ازدواج کنم اما یجوری از سرم باز میکردم دورم روز به روز خلوت تر میشد و من هنوز در این باور بودم همیشه همینطور قراره خواستگار داشته باشم
تا رسیدم به سن ۱۸ سالگی میگفت که دیگه تقریبا همه ی همسن و سالام ازدواج کرده بودن و زیاد باهام ارتباط نداشتن متاهل ها واسه خودشون گروه زده بودن دور هم جمع میشدن و به من زیاد محل نمیدادن
فامیل همه دیگه گاهی تیکه مینداختن یا به متاهل های فامیل اهمیت میدادن
خانواده هم هر روز فشار و متلک که فلانی هم رفت تو موندی
که با اینکه دانشگاه قبول شده بودم البته تو یه رشته ی معمولی قبول شده بود نه تاپ تصمیم به ازدواج میگیره یعنی ناخودآگاه تمام فکر و زیرش میشه ازدواج
میره دانشگاه اما چون به فکر ازدواج بوده امتحان هارو به زور پاس میکرده و منتظر خواستگار خوب بوده اما دیگه مثل قبل ها خواستگارهاس خوب نبودن
آخرش دیگه خانوادش به واسطه ها میسپردند که واسش خواستگار بیاره
خلاصه که میگفت کلی تحقیر شدم توهین شنیدم بی محلی کردن و بعدا دیگه چله گرفتم قرآن خوندم تا بلاخره خدا بعد ۵ ۶ سال یه خواستگار خوب فرستاد و ازدواج کردم
پایان
دوستان از اینجور آدما خیلی زیاده حتی اطراف خودمون
ما زن ها خودمون بهشون رحم نمیکنیم بعضی ها شاید تو تقدیرشونه چند سال دیرتر ازدواج کنن ماها با رفتارمون اون چند سال رو براشون زهر میکنیم
دیدم دخترهای سن بالایی که از ترس حرف ها و نگاه های مردم منزوی و خونه نشین شدن
لطفا این کارهارو با هم نوع خودمون نکنیم به جاش بهشون روحیه بدیم یا اگه تونستیم خواستگار مناسب پیدا کنیم