سلام این داستان کاملا واقعی و برای یکی از بستگان اتفاق افتاده لطفا اگه باور نددارید یا هرچی با احترام به نظرتون لطف کنید تاپیک رو ترک کنید خیلی ممنون
از زبون خود کسی که تجربه کرده تعریف میکنم
تقریبا غروب ر بود ک راه افتادم برم خونه دانشگاهم بیرون از شهر بود هروز باید این مسیر و طی میکردم بارون نم نمی میزد اواخر پاییز بود
.
.
.
امروز کلاسم دیرتر تموم شد و با عجله ب راه افتادم تا مبادا به شب بخورم چون تنها بودم از دانشگاه خیلی فاصله گرفتم ک بارون همینجوری تندتر میشد از شانس بدم وقتی کاملا از همه چی دور شدم و به جایی رسیدم ک پرنده پر نمیزد ماشینم تقریبا داشت بنزین تموم میکرد