یدفعه دیدم آنقدر عصبی شدم شوهرم فهمید بهش گفت اونقدرم بچه نیستی ک این چیزا رو نفهمی ۱۴ سالته
یبار دیگه قبلش با خواهر شوهرم مادرشوهرم رفتیم بیرون من ب مادرشوهرم گفتم تو برو جلو بشین
گفت نه نوم بشینه اون عادت داره جلو بشینه منو خواهر شوهرم و مادرشوهرم پشت نشستیم
دفعه بعد ک بدون اونا رفتیم اون سریع رفت جلو حرصممم گرفت
بعد مادرشوهرم ب من میگه مادرت بهت تمیز کردن خونه یاد نداده فقط آرایش کردن بلدی و گشتن درصورتی ک بزور آرایش میکنم ک هیچی
یبارم با شوهرم بغل کرده بودیم یدفعه پسر خواهر شوهرم در اتاقو باز کزد اومد تو نه در زد نه هیچی
سلامم ک اصلا یادم نیس بهم کرده باشه
یبار بار با شوهرم رفتیم بیرون گفت منم بیام باهاتون آنقدر زورم گرفت تازه نامزد بودیم دلم میخواست تنها باشیم
بعضی وقتا میومد میموند خونه مادرشوهرم رو مخم بود ما هم اونجا میرفتیم
میومد باهامون بیرون بعدم ب زور میگفت ب شوهرم رستوران ببرم بستنی بخر
منم زورم میگرفت