بچها من برا خواهر شوهرم خواستگار اومد بد پدر شوهرم گفته خبر شوهرم باید باشه
بد امشب خواستگاریشه
یهو موقع اومدن خواستگارا شوهرم منو صدا کرد ک اره با برادر شوهر کوچیکم برین تو اتاق بابا گفته شماها نباشید
فقط بزرگترا
گفتم من زن توهم اون از اول خپاستگاری ک ب من نگفتن
همه میدونستن
الا من
خیلی دلم ناراحت شد خیلی زیاد من عروس اولشونم خیلی زشته ک تو اتاق باشم شوهرم تو جمع بحث شنیدن حرف نبود چون من همین الانم دارم میشنوم
میخواستم برم خونه بابام
ولی گفتم نه الان برم بذ میشه چون دو دقیقه دیگه میرسیدن
بغضم گرفته
فقط ب شوهرم گفتم
من تو هیچ مهمونی شون دیگه شرکت نمیکنم