الان یادم میاد ،خندم میگیره از خودم
راستش یه دختر عمو دارم که کلا ، از بچگی فقط ادای دوست رو با من در میآورد، کلا همیشه حس میکردم خیلی زرنگه و دنبال منفعت ، حتی صورتش شبیه روباهه ،خصلتشم مثل روباه
گذشت جفتمون ازدواج کردیم ، انگار بعد از شش سال همو اتفاقی دیدیم ،حال احوال شروع شد ،شمارمو گرفت
دوروز نشده زنگ زد که اره میخوام با مامان اینا بیایم بچتو ببییم
بچم ۳ سالشه ولی خب ندیده بود ،من از اول میدونستم قصدش همینه که بیاد خونم ،ببینه چی به چیه
من نه پولدارم نه چیز خاصی دارم تو خونم ولی خب میگم اینا کلا دنبال سر دراوردنن ،فک کردن کاخ دارم
اومدم بهونه بیارم گفتم ،موافقم هوا عالیه عصری من بساط میکنم بریم پارک ( تابستون بود )
گفت نه میخواییم بیایم خونت
منم دیگه گفتم ،خوش اومدین، آخر هفته در خدمتم
به مامانم گفتم اونم فهمید برا بچم و من نمیان فقط برا سر درآوردن
یادم نیست دقیق اما جوری بود آخر برج و ته حقوق ،با این حال
میوه چند نمونه ،شیرینی ،آجیل، شربت درست کردم
دوروز خونرو ریختم جمه کردم که حتی یه لکه پیدا نکنن.
به مادرم و مادرشوهرم گفتم بیاد ،چون اصلا نمیتونستم با زن عمو و دختراش تنها باشم ،میگم که کلا حس تنگی نفس ازشون میگیری