روز اول بود که ابوالفضل قصه ما وارد شرکت شده بود
و شروع به کار کرده بود
وقتی میخواست از شرکت بره خونه یا از خونه بیاد شرکت
وانگشت بزنه ،به یخ نقطه خیره میشود
آره درست متوجه شدین ابوالفضل قصه ما عاشق شده بود
با اینکه دختری که توی دفتر نشسته بود از ابوالفضل قد بلند تر بود اما ابوالفضل هی خجالت میکشید
و بهش نمیگفت، تا اینکه اون رفت و ابوالفضل قصه ما همچنان دلش پیش اون باشه
وقتی ازش پرسیدن چرا زودتر بهش نگفتی
ابوالفضل جواب داد :چون دستم خالی بود
خواستم وقتی دستم پرشد بهش بگم
دستش پرشد اما دیگه از اون دختر خبری نشد
ولی ابوالفضل دلش اونجاست هنوز
این قصه نیست چون خود ابوالفضل تمام جملات رو یک به یک از دهانش بیرون گفته