من یه خاطره دارم که هربار خودم یادش میوفتم میترکم خخخ
ببین یه کلینیک بود زیر زمینی کلی پله باید میرفتیم پایین دیدم هرکسی میاد یه دست به پاش و چشمای خیس به زور از پله ها خودشو میکشه بالا منم یه چشم چرخوندم و ته دلم گفتم وا چقدر لوسن مردم آقا خلاصه رفتم واسه امپول زدن توی اون فاز بودم که وای من چقدر قوی ام و من چقدر توانایم
دراز کشیدم خانمه پنبه رو باز کرد یهو دیدم داره سمت کلیه امو پنبه میزنه
اقا چشمت روز بد نبینه همونجا از ترس واقعا داشتم میمردم نه میتونستم حرفی بزنم نه هیچی تا اینجاش اومده بودم گفتم بذار یه قران بخونم اقا طرف آمپولو فرو کرد توی پهلوم یعنی شلوارمو کامل درآورده بودا ولی کنار کمرم زد باور کن فکر کردم فلج شدم با گریه بلند شدم دستمو به کمرم گرفتم تازه وقتی میخواستم برم و یادم اومد باید از صدتا پله برم بالا فهمیدم چرا مردم با گریه میرفتن بالا😂😂