بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
چهارشنبه، 5 اردیبهشت 1403، ساعت 22:22 : من حالم خیلی بهتره. این بار دیگه نمیذارم فکر و خیال انرژیم رو بگیره. این بار هدف میذارم و برنامه میریزم براش و به هر قیمتی بهش عمل میکنم. کتاب میخونم. ورزش میکنم و میدوزم.. شنبه، 9 دی سال 1402 و ساعت 11:01 صبح: من حالم خوب نیست.. احساس میکنم اندازه یه اتاق سه در چهار، غبار دور من رو گرفته و خودمو اون وسط گم کردم.دوشنبه، 29 آبان سال 1402 و ساعت 9:28 صبح: برای مدت تقریبا زیادی نیستم و اینجا نمیام. ولی لطفا اگه سوالی ازتون پرسیدم که تا این لحظه جوابمو نداده بودین، لطفا جواب بدین. وقتی برگردم میخونمش. خیلی ممنونم که مهربونید و این مهربونی رو نشر میدید💙... از نظر من آدما وقتی چشماشون پر اشکه و برق میزنه و همزمان دارن میخندن، خیلی خوشگل میشن. من اون لحظه رو از نوع شادش براتون آرزو میکنم 🌿..
تاپیکهایی پر از وایب مثبت برای کنکوری ها امیدوارم بخونید و استفاده ببرید...اگروسواس فکری دارید اولین تاپیکم رو بخونید برای مدتی در سایت نیستم لطفا درخواست ندید برای پرسیدن سوالات کنکوری ...روزها فکر من ایست و همه شب سخنم /که چرا غافل از احوال دل خویشتنم /از کجا امده ام امدنم بهر چه بود/به کجا میروم اخر ننمایی وطنم زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست /هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود /صحنه پیوسته ب جاست/ خرم آن نغمه که مردم بسپارندبه یاد باشد که یادم نرود گر تو نبودی من هیچ نبودم هیچ...! که تویی پروردگار عالمیان که تو جان منی و از تو گذر نیست مرا
لطفا لایک نکنید♥️🌸 نه تو می مانی،نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...🤍🕊
متنفرم از کتاب ولی میدونم که تنها راه فرار من از این شهر و ادماشه
روله ی کوردم.🕊🌞 ما دخترهای غمگینی بودیم که ارزوی یک روز بدون حجاب بیرون رفتن را داشتیم،. ما ، با ماتیک های قایمکی و کابوس های یواشکی و آرزوهای دزدکی خودمان را گول میزدیم .و خاطرات دزدکی مدرسه٫سختگیری های پی در پی مدیر بخاطر برداستن ابرو .ما ، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم . ترسیدیم مقنعه سرمان نباشد. ابروی پدر را که دستش خونی است ببریم یا چشم سفید باشیم. ما که توی کتاب هایمان فروغ نداشتیم ، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود ، ما فقط یادگرفتیم مثل عروسک خیمه شب بازی. بازی کنیم و دیگر چیزی را حس نکنیم. و آن مرد ؛ هر که می خواهد باشد . مهم این است که داس دارد…