دقیقا پریشب. حالم خیلی بد بود. خیلی زیاد. تو اتاق نشسته بودم و هق هق گریه هامو خفه میکردم. دلم میخاست با یکی حرف بزنم. ب یکی بگم. فقط یکی بشنوه دردامو.
از شانس من همون شب سایت خراب بود و غم من تلنبار شد تو دلم.
شوهرم یجورایی داشت توهین میکرد ب خانوادم، ب خودم ، منم جوابشو میدادم (ولی بی احترامی نکردم)
بهم گفت خفه شو دارم تحملت میکنم
گفتم مجبور نیستی تحمل کنی
با پشت دست چند بار زد تو دهنم، تمام لب و لوچم زخم و زیلی شد. هرکی میپرسید میگفتم تب خال زده لبم.
کلی گریه کردم، اشکام بی اختیار، بی صدا، میریخت پایین. تو شهر غریبم. یه دوست هم ندارم برم پیشش بشینم زار بزنم. خیلی تنهام، یه دختر یکساله دارم ک شده تموم امید زندگیم
اگر یکی از شما بیاین ظاهر زندگی منو ببینید میگید وای خوشبحالش، چه زندگی داره...
سی چهل تا عکس قابی دونفره تو تمام خونه زده شده. خونه بزرگ. ماشین. پول امکانات
ولی هیچکدومش ب درد من نمیخوره. شوهرم هر لحظه منو خورد میکنه. غرورمو هزار تیکه میکنه، بعد ول میکنه میره.
وقتی ک دید گریه میکنم، گفت حوصله فس فس ندارم. ول کرد رفت بیرون :)
نگید طلاق بگیر ک پشتم ب هیچی گرم نیست. دلم طاقت دوری از دخترمو نداره.