داستان از این قراره که من آدمیم که واقعیتش تاحالا آنچنان کار خلافی انجام ندادم و سعی کردم زندگی درستی داشته باشم
یه پسره تو آشنا های ما بود خیلی تلاش داشت به اصطلاح بهم ابراز علاقه کنه سال ها ، البته تو رفتار هاش تناقض هایی وجود داشت ولی اونقدر به چشمم نمیومد
این پسره هر وقت منو میدید از این کارا میکرد
خلاصه یه روز آشنا هام اومدن پیشم گفتن این پسره کلا تو کار خلاف بود ولی مثل پسر داییش حالا دنبال یه دختر سالم میگرده باهاش ازدواج کنه
وسط نرفشون هم چند بار گفتن واسه همینه که به اون اینجوری میکنه....
منم خودم کم و بیش حس میکردم ولی مدتیه خیلی دلم بابت کاراش گرفته ، هر وقت میبینمش خیلی خجالت میکشم ، خیلی میترسم چیزی بهم بپرونه چون میاد تو طرف زنا میشینه...
خیلی حس بدی دارم ، حس میکنم اسباب بازی آدمای لات شدم یعنی وجود من اینقدر بی ارزش که باید همچین آدمی همچین فکری راجبم داشته باشه؟؟ کسی هست باهام حرف بزنه؟