جان من
روزی که از بودنت در وجودم آگاه شدم یکی از ناب ترین لحظات زندگی ام بود
با تو دوباره متولد شدم
با تو گریه کردم و خندیدم
برای اولین بار از خودم گذشتم و تمام وجودم درگیر وجود تو شد
نمیدانم مادر شدن و مادر بودن چه حس عجیبی است که نمیتوانم توصیفش کنم
چیزی که در من اتفاق افتاد تولد دوباره با تو بود
احساس میکنم خود دیگری دارم و آن تو هستی
که حتی بیشتر دوستت دارم
آرزو دارم بینهایت خودم برایت باشم
روزهایی را به خاطر دارم که کودک درونم گریه کرد آه کشید آرزو کرد ای کاش ها گفت و پنهانی باز گریه کرد
آرزو دارم برای تو لبریز از حس خوب باشد
تمام وجودم را برایت میگذارم
که وقتی به سن الآن مادرت رسیدی یک مرد فوق العاده شوی که مادرت به دیدنت دوباره جان بگیرد ...
در آن زمان شاید فقط شاید آرام بگیرم
درون مادرت اقیانوس طوفانی از فریادهاست
چه برسر خود چه بر سر دیگران...
گاه در این لحظات صبح که فقط به خاطر تو بیدار میشوم به ۵۰ سال آینده پرواز میکنم
خودم را زنی کهنسال میبینم که رویارویش مرگ را میبیند
نمیدانم آن موقع آیا لبخند خواهم زد
آیا در نهایت از زندگی که فرصت ها داشتم برای تمام خواسته هایم ...
آری دلم برای زندگی تنگ خواهد شد
خدارا شکر که در این سن با تمام وجودم دریافتم که ما فقط برای انتشار شادی و محبت آمده ایم این دو را از خود دریغ نکنیم...
بماند به یادگار
۴ بامداد
۲۹ فرودین ۱۴۰۳