امشب با شوهرم رفتیم کتاب فروشی در کتاب فروشی رو برا یک زنه ک بچه بغلش بود باز کرد منم پشت سر زنه بودم شوهرم بعد زنه داشت میرفت داخل منو محل نداد چپ چپ نگاش کردم فهمید عصبانی شدم برگشت تا من برم اول .منم مث برج زهرمار شدم گفت بخرا ب هرکی بگی خندش میگیره تو بخاطر این ناراحت شدی
بچه ها اون لحظه خیلی دلم شکست حس کردم نادیده گرفت منو . من باردار هستم نمیدونم بخاطر اینه دلنازک شدم یا واقعا هرکی بود ناراحت میشد
خیلی ناراحتم گریم گرفته