سلام خواهرم درگیر بیماری هست از خودم کوچیکتره ده سال، از بچگی درگیر بیماری شد و من تمام این مدت و تا همین الان رنج زیادی بهم تحمیل شده، چند وقتی هست مدام داره غر میزنه، مدام میگه فلانی میرن مسافرت اینکارو میکنن اونکارو میکنن،به من میگه یه پیرزن شدی و ...هر موقع میبینمش در حال کوبیدن در اتاقش رومه یا شماتت کردنم همش بهم میگه تو بچگیمون منو دوست نداشتی ،خواهرای مردم فلان میکنن، تعطیلات عید منو با اشک راهی خونه خودم کرد،من میفهمم رنج بیماری خیلی زیاده اما من الان خودم حالت روحی نرمالی ندارم خدا میدونه گاهی آرزوی مرگ میکنم تحت شرایط سخت درس خوندن واسه آزمون و مشکلات دیگه ام ،خیلی ناراحت میشم اینجوری اذیتم میکنه و همش میخواد یه حس گناه بهم القا کنه، من چیزی بهش نمیگم و نخواهم گفت اما با این حالتی که بهم دست داده چیکار کنم 😭😭خسته شدم از زندگی کردن به معنای واقعی
خسته شدم از سرزنش از حس کافی نبودن واسه همه خانواده ام
تمام زندگیم دوییدم واسه این خانواده،مشکلاتی رو پشت سر گذاشتم که باعث شد مسیر زندگی خودم خراب بشه بچه ای که معلما به مادرش میگفتن دخترت یه نابغه اس شده یه بیمار که همش قرص افسردگی مصرف میکنه یک روز نتونسته کار بکنه به آرزوش که مستقل شدن برسه،اعتماد بنفسم نابود شده احساس میکنم شیرازه وجودم افتاده شکسته تیکه تیکه شده
چند وقتی هم هست که این حس گناه تو خوابم دست از سرم برنمیداره