خیلی احساس تنهایی مبکنم، خیلی
حس میکنم برای هیچکی اهمیت ندارم
ی ابجی دارم ک متاهله
۲ ماهه ندیدمش ون تاحالابرام زنگ زده، دیروز عید بودحتی ی زنگم نزد برامون
رفته بودن خونه مادرشوهرش
زن داداشمم رفته بود خونه مادرش، ک خواهر شوهر ابجیم میشه!
انقدر گریم گرفته، امروز با خانواده شوهرش رفتن پیک نیک، زن داداشمن ایناهم رفتن همشون رفتن!
دلم داره میترکه حسود نیستم ولی گریم گرفته ک برای کسی اهمیت ندارم،اینک من ب زن داداشم ب چشم خاهرم نگاه مبکنم، هرچی ک برای خودم میخرم برای اونم میخرم، ولی اون بامن اونجوری ک میخام نیس، یاحتی نگف امروز میریم پیک نیک منک نمیرفتم، ولی رو دلم درد میکنه ک جقدر سادم
ابجیم ی زنگم نزده بهم، حتی خونمونم نیومده!
کاش ی ابجیم همسن خودم داشتم ک مجرد بود دلم مونده گ بایکی حرف بزنم، گریه کنم باهاش، غیبت کنم باهاش! شوخی کنم باهاش!
میدونم براتون خنده داره ولی حسودی نمیکنم فقد دلم برای این کمبودی وبی محبتی ک نسبت بهمه میسوزه!
کاش خدا بهم بیشتر ابجی میداد! کاش منم مص زن داداشم باابجیم میرفتم بیرون، یا باهاشون ی ساعت پشت گوشی میحرفیدم
دلم خیلی میسوزه،
هیجکی توخونه بهم اهمبت نمیده، حتی داداشام! اصن انگار براشون وجود ندارم! یا حتی پدرومادرم!
کاش ب دنیا نمیومدم!
هیچکی دوسم نداره!