حالا با اون حالو اوضاع باید میوفتادم دنبال کارای پزشکی قانونی ،اونجا که رفتم دیدم مثه من زیاده که دنبال اجازه سقطن ،اینقد گریه کرده بودم کل صورتم و چشام ورم داشت ،انگار با خدا قهر بودم سرمو سمت اسمون بلند نمیکردم ،تو دلم و مغزم یکی بهم مدام میگفت بیچاره خدات اصلا ندید که چه عذابی کشیدی داره بچتو ازت میگیره ،هه بیچاره زنای دیگه هزارتا گناه هم کنن بچه صحیحو سالم میادواسشون بعد تو ،هزارتا حرف که خشممو بیشترو بیشتر میکرد ،دلمو ریش.
مامانمو خالمو خواهرم کارشون سر سفره افطار گریه بود با اشکای من ،خواهر زادم هم یه گوشه مینشستو گریه فرشته خدا ،شوهرم روزه بود همش دلداریم میداد میگفت حتما خدا صلاح ندونسته ،ببین بعدا میخواست چه اتفاقایی بیوفته اما من یه بغض از خدا تو دلم بود
دو سه روزی گذشت تا پزشکی قانونی اجازه داد.
شبی که میخواستم فرداش برم بیمارستان چه شبی بود ،اینقد تو اتاق زجه زدم که دیگه حالی برام نموند دستم رو شکمم بودو همش احساس میکردم شکم نینیم درد میکنه و من نمیتونم براش کاری کنم همینطور که باهاش حرف میزدم نگو بقیه صدامو میشنون ،خالمو مامانمو شوهرم بیچاره ها پشت در گریه میکردن
چه شبی بود نگذشت ،اصلا نگذشت.
صبح شد باید میرفتم بیمارستان با شوهرم راه افتادیم نذاشتم کسه دیگه بیاد ،توراه همچنان بالا می اوردم ،صبح ساعت 8 بخش زایمان بستری شدم ،روتخت با لباس صورتی نشسته بودم. دستم زیر چونم ،یجا خیره ،داروهامو گرفته بودمو منتظر تا فرشتمو پس بدم به خدا ،مثه بچه ای که بق کرده تو خودم بودم ،با من چندتا خانوم برای زایمان اومده بودن ،داد میزدن ،گریه میکردن ،درد میکشیدنو من همش حسرتشونو میخوردم ،یکم حسادت ،یکم حس شکست ،یک عالمه غصه و درد و ناامیدی.
صدای نوزاد که میپیچید قلبم میگرفت ،سریع دعا میکردم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره و مثه من نشن ،،12 ساعت گذشت هیچی به هیچی ،اینقد صدای جیغ زنارو شنیده بودم که اعصابم دیگه نمیکشید حاله خودمم خراب بود ،شد 24 ساعت دمدمای صبح بود گفتم خدایا چرا اینقد داری وداعمو با بچم طولانی میکنی چی میخوای ؟ دیگه توان ندارم تمومش کن دردام شروع شدو رفت ،رفت جایی که دوس نداشت ازش دور شه رفت پیش خداش و مادرشو تنها گذاشت،فقط اه میکشیدم لرزی افتاد به جونم که پرستارا نمیتونستن نگهم دارن از اتاق زایمان در اومدم دیدن شوهرم بین بقیه مردا که پدر شده بودن بیشتر عذابم میداد ،با دهن روزه یه روز پشت در نشسته بود تا من درام ،رفتم اتاق عمل ،بهترین لحظم لحظه ای بود که بیهوشم کردن ،تو اون لحظه بیهوشی با خودم گفتم چقد قشنگه کاش دیگه پا نشم..........
چشامو که باز کردم ،صورت شوهرمو دیدم چونش میلرزید ،چشاش قرمز بود ،صداش کردنو رفت ،مامان خالم و خواهرم دورم بودن ،دست زدم شکمم ،خالی بود دوباره اه و بغض حسرت.
دیدم دارن هی پچ پچ میکنن ،فهمیدم یچی شده که به من نمیگن ،مشکوک میزدن ،اما حال پیگیر شدن نداشتم خوابیدم .یصداهایی میشنیدم صدای خالمو شوهرم بود
خدایا چقد اون لحظه دلم برای شوهرم سوخت چقد قلبم درد گرفت نگو که فرشته خدا بچم رو که حدودا 15 هفته بود رو تو پارچه سفید گذاشته بودنو داده بودن دست شوهرم ،بهشون میگه این چیه میگن بچته برو خاکش کن ،اینو که شنیدم پاشدم از رو تخت ،گفتم کجا خاکش کردین ؟ دوتاشون خیره به من و انکار که نه اشتباه شنیدی ،خلاصه بهم نگفتن اما بعدن فهمیدم.
از بیمارستان اومدم حال شوهرم خراب بود مخصوصا از لحظه ای که بچه رو دستش داده بودن که خاکش کنه ،خیلی تاثیر بدی روش داشت هنوزم نفهمیدم چرا اینکارو کردن و دادنش به ما .بچم پسر بود.
تصمیم گرفتم به خاطر دل شوهرمو مامانمو اطرافیان دیگه اه و ناله و گریه جلوشون راه نندازم .
شوهرم منو دلداری میداد من اونو ،شده بود کارمون ،دو هفته بعد شبای قدر بود که شوهرم بلیط مشهد گرفت که بریم پابوس امام رضا.