2737
2739

عزیزان این خاطراتو صرفا برای احساس همدردی و امیددادن و محکم بودن همنوعام میذارم.

امید و امید مید   

خداهست . 

خدایا شکرت 

همیشه ادم فک میکنه اتفاقای بد واسه دیگران اتفاق میوفته.

دوستان داستان روزای زندگی من برای نی نی دار شدن جاهای تلخ و شیرین داره اگه دلتون تاب لحظات تلخو نداره پس از خوندنش صرف نظر کنید، 

بعد یکسال انتظار برای ازدواج خانواده ها با خوبی و خوشی رضایت دادن برای ازدواج

خبر خوبی بودو ماهم سرمست،چی ازین بهتر ،ناگفته نماند تو اون یکسال ما رابطه تلفنی داشتیم هرازگاهی هم بیرون همو میدیدیم.این شد که علاقه زیادی نسبت به هم داشتیم.

صبح زود پاشدیم رفتیم محضرو برگه آزمایش و گرفتیم و رفتیم ازمابش دادیم از شوهرم خون گرفتن بعد یساعت گفتن خانم از شما هم باید خون بگیریم منم خون دادم دوباره صدامون کردن که برین فلان جا آزمایشتونو نشون بدین ما هم از همه جا بیخبر رفتیم ،بعله اونجا بهمون گفتن که شما دوتاتون مشکوک به مینور تالاسمی هستید ،من دانشگاه واحد ژنتیک خونده بودمو میدونستم قضیه از چه قراره و ازدواج دوتا مینور  چه ریسکایی داره ،دکتر مشاور که حرف میزد من فقط خیره به حرکت لباش نگاه میکردم و با حخودم میگفتم چرا ما.

اینا در حالتی بود که یه هفته دیگه قرار عقد داشتیم ،من مثل ابر بهار میریخت اشکام من عاشق بچه بودم،شوهرم هم مبهوت ازاینکه اگه بخوایم بچه دار شیم باید کفش اهنی بپوشیم.

تو اون یهفته اینقد ازمون ازمایش گرفتن که نگو. 

شوهرم بهم گفت مجبورت نمیکنم ،اینقد که تو بیقراری میکنی معلومه الویتت بچست تو زندگی ،تصمیمتو بگیر و بعد تو چشاش پر اشک شد ،منم تو اون یه هفته اینقد با خودم کلنجار رفتم و تهش به این نتیجه رسیدم که بدون شوهرم نمیتونم چون واقعا دوستش داشتم ،تصمیم گرفتیم پاش واستیم ، با بزرگترا رفتیم و خودمون رضایت دادیم و برگه اجازه عقد رو گرفتیم.

نمیدونم چقد از قضیه زوج‌های مینور اطلاع دارین اما خلاصش اینکه چند مرحله ازمایش ژنتیک دارن که اون‌موقع تو شهر ما انجام نمیشد باید میرفتیم تهران و اینکه از خانواده درجه یکم ازمایش میگرفتن اونم تهران و تازه اگه باردار میشدی هم در بارداری باید ازمایش ژنتیک میدادی و اگه بچه مشکل داشت باید سقط میشد و این یعنی ریسک تمام، و علت بیقراری من این بود.

خدایا شکرت 

خلاصه عقد شدیمو دوران عقد گذشتو و عروسی کردیم یکسالی گذشت از عروسیمونو فیله من یاد هندوستان کرد،بعله نی نی میخواستم اما شوهرم نه میدونست همینجوری نیست واسه ما بچه دار شدن ،بهش گفتم مرد الان که قرار نیست بچه درجا بیاد حالا حالا ها باید ازمایش بدیم و کار داریم خلاصه قبول کرد بریم دنبال کاراش.

اگه یادتون باشه ما هر دو مشکوک به مینور بودیم ،اگه یکیمون رفع مشکوکیت میشد هیچ مشکلی نداشتیم،خلاصه من رفتم زیر نظر دکتر خون  دوماه اهن خوردم رنج ازمایش هام تغییر کرد دکتر گفت خوبه ادامه بده ،بازم اهن و ازمایشو و.....

دکترم گفت قبل اینکه از ژنتیک بدی بهتره یه ازمایش الفا بدی چون تغبیر داشته ازمایشات ،گفتم باشه آز رو دادمو جواب اومد.

هیچوقت یادم نمیره چقد خوشحال بودیم ،من مینور نبودم و این یعنی نی نی اونقدا هم ازمون دور نیست.

اونروز شوهرم بهم گفت منم عاشق بچم اما دلیل مخالفت یا سرد نشون دادنم تو بودی دلم نمیخواست اذیت شی و فک کنی شوهرم بچه میخواد و ما نمیتونیم بچه دارسیم حالا حالاها.

اما .... همیشه اونجور که فکر میکنیم نمیشه. 

خدایا شکرت 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

رفتم دکتر زنان،سونو و ازمایش کلی و ... ،خداروشکر خوب بودن.شروع کردم فولیک خوردن ،بعد یکی دوماه قرار شد اقدام کنیم ،حالا فرض کنید چه استرسی داشتم تمام اموخته های علمی و مذهبی و باهم میخواستم رعایت کنیم که همه چی خوب پیش بره ،کیت تخمک گذاری هم استفاده کردم،اینقد استرس بالا بود که عصبی بودم وشوهر بیچارمم روانی کردم ،کوفتمون شد ،بعد اقدام شوهرم گفت خداکنه بچه نشه با این همه استرس ،وگرنه چی میخواد بشه ،خلاصه اون ماه نشد ،ماه بعد دوباره اقدام کردیم اما نه دیگه با کیت و تشریفات اعصاب خورد کن و.....خیلی ساده و سنتی با یه بسم الله یه روز قبل سال تحویل بی بی زدم دوخط شد وای که چه لحظه هایی بود چقد قشنگ ،زنگ زدم شوهرم اومد چقد خوشحال بودیم ،کل شهرو گشتیم از خون بدیم که مطمئن شیم فردا عید بودو همه جا تق و لق ،خلاصه رفتم بیمارستان بعله مثبت بود ،رفتم خونه مامانم با یه جعبه شیرینی چقد همه خوشحال بودن

 اما...... عمر خوشحالیم کم بود 

شب بود که لک قهوه ای دیدم ،به به شروع شد ،رفتم بیمارستان شب سال تحویل بزور یه ماما برام سونو نوشت یه بیمارستان دیگه ،رفتم جوابش این بود که جنین دیده نشد اما کیسه زرده هست و هماتوم دارد ،خارج رحمی هم نیست،دکتر گفت چون سن بارداریش کمه جنین اگه باشه هم دیده نمیشه ،برام امپول نوشت برای لک بینی تا نزدیکای صبح بیمارستان بودن رسیدیم خونه سال تحویل شد،خلاصه افتادیم به تعطیلات عید ،دکتر خودمم نبود خونه مامانم اینا بودم ،خیلی زود ویار وحشتناک نه فوق وحشتناک من شروع شد ،هروز از صبح تا شب بالا میاوردم،از بوی همه چی حالم بهم میخورد وای که چه روزایی بود ،تو اون روزا فقط فک میکردم بارداریم پوچه ،اخه از علایم بارداری پوچ تهوع غیر عادیه،

رفتم سونوی قلب ،تالاپ تولوپ تالاپ تلوپ ،تنده تند میزد  اشکام ناخدااگاه میریخت لحظه قشنگی بود خیلی ......


خدایا شکرت 
2731

خلاصه اینکه از شدت ویار خونه مامانم بودم هر روز زیر سرمو ،کاهش وزن .تازه قوزه بالا قوز شد انفلونزا کردنم ،مردم تمام دوهفته مریض بودم البته دکتر رفتم اما چون انچنان دارو نمیتونستم دریافت کنم درمان طول کشید .

روزا میگذشت و من با تمام خرابی حالم بخاطر نی نی خوشحال بودم ، زمان غربالگری اول رسید ،آز و سونو رو دادم همه چی عالی بود ،جوریکه دکترم گفت نیاز به غربالگری دوم نداری.منم گفتم خانم دکتر پس یه سونو جنسیت بنویس که انجام بدم.

دوهفته بعد ان تی خونه مامانم اینا بودم ،البته یه یه ماهی بود برگشته بودم خونه خودم اونروز رفته بودم مهمونی،مامانم اصرار کرد که بیا بریم سونو جنسیت براش کم کم سیسمونی بخریم ،گفتم مامان زوده ممکنه نشون نده جنسیتو الان ،خلاصه راضیم کرد  رفتم خونه و مدارکمو برداشتمو رفتیم واسه سونو .تو مطب چند نفر دیگه هم برا سونو جنسیت اومده بودن ،از هر دری باهم حرف میزدیم از اینکه کی دختر میخواد کی پسر میخواد و ذوقاشونو ....یه خانمی هم بود که ساکت بودو یجا خیره شده بود از بقیه پرسیدم این خانم هم سونو جنسیت داره ؟گفتن نه سقط داشته و اومده سونو بقایا.تو دلم براش غصه خوردم.

یکی یکی صدا میکردن و میرفتن و خوشحال از اتاق در میومدن یکی دختر یکی پسر ،تا نوبت من شد رفتم تو اتاق  نمیدونستم چرا قلبم داشت از سینم میزد بیرون  دراز کشیدمو دکتر شروع کرد به سونو یه اصطلاحات پزشکی گفت اما توشون حرفی از جنسیت نبود نه f نه m داشتم نگران میشدم ،یکم بهم نگاه کردو گفت بچه اولته گفتم اره ،جملس هنوز تو ذهنمه بهم گفت پاشو این برات بچه نمیشه ..............

یه لبخند تلخ نشست رو لبمو گفتم یعنی چی ؟ گفت یه کیست تو شکمشه احتمالا مثانه هستش که بر اثر انسداد بزرگ شده 

همه چی میچرخید ،با خودم میگفتم نه بابا خوابه نه خوابم نباشه امکان نداره واسه من رخ بده این سونو گرافه چی میدونه ،پاشدم رفتم بیرون مامانم که دیدمم چشاش درشت شد گفت چیشده ؟ چرا اینشکلی شدی ؟خیره بودمو هیچکسو نمیدیدم هی بهم میگفتن مبارکه چیه جنسیتش؟؟؟ منم هی حالم بدتر میشد بدو بدتر 

زنگ زدم شوهرم بیاد خیر سرم میخواستم سورپریز ش کنم ،وقتی اومد و منو دید گفت فیلم بازی نکن میدونم میخوای غافلگیرم کنی بگو دیگه دختره یا پسر ،یهو بغضم شکست و با هق هق گفتم دکتر چی گفته ،دوتاشون ماااااااات نگام میکردن ،این دیگه چی بود تابحال نشنیده بودیم حقم داشتن ماتشون ببره. 

سریع رفتم مطب دکترم برام چندتا سونو نوشت پیشه متخصصای مختلف ،رفتم دکتر داشت میرفت مهمونی افطار اخه ماه رمضون بود ،با گریه التماس کردم نره ،گفتم تا فردا قرن برام میگذره بگو وضعیت بچم چیه ؟خلاصه دلش سوختو سونو کرد ،همون حرفا ،بعلاوه حرفای جدید ،میگفت خداروشکر کن زود فهمیدی ،این بچه یا تو ماهای بالاتر تو شکمت میمیره خودتم باش ازبین میری یا اگه دنیا بیادم بعدش میمیره.

برام نامه پزشکی قانونی نوشت و گفت زودتر اقدام کن.

من هیچی نمیگفتم لال شده بودم. فقط ازین مطب به اون مطب ،متخصص کدوک متخصص مجاری ادراری ،متخصص جنین شناسی ،سونو سونو سونو ،فقط یه جمله متاسفیم،واقعا الانم که یادم میاد نفسم میگیره ،خیلی لحظه های سخت و درازی بود،


خدایا شکرت 

حالا با اون حالو اوضاع باید میوفتادم دنبال کارای پزشکی قانونی ،اونجا که رفتم دیدم مثه من زیاده که دنبال اجازه سقطن ،اینقد گریه کرده بودم کل صورتم و چشام ورم داشت ،انگار با خدا قهر بودم سرمو سمت اسمون بلند نمیکردم ،تو دلم و مغزم یکی بهم مدام میگفت بیچاره خدات اصلا ندید که چه عذابی کشیدی داره بچتو ازت میگیره ،هه بیچاره زنای دیگه هزارتا گناه هم کنن بچه صحیحو سالم میادواسشون بعد تو ،هزارتا حرف که خشممو بیشترو بیشتر میکرد ،دلمو ریش.

مامانمو خالمو خواهرم کارشون سر سفره افطار گریه بود با اشکای من ،خواهر زادم هم یه گوشه مینشستو گریه فرشته خدا ،شوهرم روزه بود همش دلداریم میداد میگفت حتما خدا صلاح ندونسته ،ببین بعدا میخواست چه اتفاقایی بیوفته اما من یه بغض از خدا تو دلم بود 

دو سه روزی گذشت تا پزشکی قانونی اجازه داد.

شبی که میخواستم فرداش برم بیمارستان چه شبی بود ،اینقد تو اتاق زجه زدم که دیگه حالی برام نموند دستم رو شکمم بودو همش احساس میکردم شکم نینیم درد میکنه و من نمیتونم براش کاری کنم همینطور که باهاش حرف میزدم نگو بقیه صدامو میشنون ،خالمو مامانمو شوهرم بیچاره ها پشت در گریه میکردن 

چه شبی بود نگذشت ،اصلا نگذشت.

صبح شد باید میرفتم بیمارستان با شوهرم راه افتادیم نذاشتم کسه دیگه بیاد ،توراه همچنان بالا می اوردم ،صبح ساعت 8 بخش زایمان بستری شدم ،روتخت با لباس صورتی نشسته بودم. دستم زیر چونم ،یجا خیره ،داروهامو گرفته بودمو منتظر تا فرشتمو پس بدم به خدا ،مثه بچه ای که بق کرده تو خودم بودم ،با من چندتا خانوم برای زایمان اومده بودن ،داد میزدن ،گریه میکردن ،درد میکشیدنو من همش حسرتشونو میخوردم ،یکم حسادت ،یکم حس شکست ،یک عالمه غصه و درد و ناامیدی.

صدای نوزاد که میپیچید قلبم میگرفت ،سریع دعا میکردم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره و مثه من نشن ،،12 ساعت گذشت هیچی به هیچی ،اینقد صدای جیغ زنارو شنیده بودم که اعصابم دیگه نمیکشید حاله خودمم خراب بود ،شد 24 ساعت دمدمای صبح بود گفتم خدایا چرا اینقد داری وداعمو با بچم طولانی میکنی چی میخوای ؟ دیگه توان ندارم تمومش کن  دردام شروع شدو رفت ،رفت جایی که دوس نداشت ازش دور شه رفت پیش خداش و مادرشو تنها گذاشت،فقط اه  میکشیدم لرزی افتاد به جونم که پرستارا نمیتونستن نگهم دارن از اتاق زایمان در اومدم دیدن شوهرم بین بقیه مردا که پدر شده بودن بیشتر عذابم میداد ،با دهن روزه یه روز پشت در نشسته بود تا من درام ،رفتم اتاق عمل ،بهترین لحظم لحظه ای بود که بیهوشم کردن ،تو اون لحظه بیهوشی با خودم گفتم چقد قشنگه کاش دیگه پا نشم..........

چشامو که باز کردم ،صورت شوهرمو دیدم چونش میلرزید ،چشاش قرمز بود ،صداش کردنو رفت ،مامان خالم و خواهرم دورم بودن ،دست زدم شکمم ،خالی بود دوباره اه و بغض حسرت.

دیدم دارن هی پچ پچ میکنن ،فهمیدم یچی شده که به من نمیگن ،مشکوک میزدن ،اما حال پیگیر شدن نداشتم خوابیدم .یصداهایی میشنیدم صدای خالمو شوهرم بود 

خدایا چقد اون لحظه دلم برای شوهرم سوخت چقد قلبم درد گرفت نگو که فرشته خدا بچم رو که حدودا 15 هفته بود رو تو پارچه سفید گذاشته بودنو داده بودن دست شوهرم ،بهشون میگه این چیه میگن بچته برو خاکش کن ،اینو که شنیدم پاشدم از رو تخت ،گفتم کجا خاکش کردین ؟ دوتاشون خیره به من و انکار که نه اشتباه شنیدی ،خلاصه بهم نگفتن اما بعدن فهمیدم.

از بیمارستان اومدم حال شوهرم خراب بود مخصوصا از لحظه ای که بچه رو دستش داده بودن که خاکش کنه ،خیلی تاثیر بدی روش داشت هنوزم نفهمیدم چرا اینکارو کردن و دادنش به ما .بچم پسر بود. 

تصمیم گرفتم به خاطر دل شوهرمو مامانمو اطرافیان دیگه اه و ناله و گریه جلوشون راه نندازم .

شوهرم منو دلداری میداد من اونو ،شده بود کارمون ،دو هفته بعد شبای قدر بود که شوهرم بلیط مشهد گرفت که بریم پابوس امام رضا.


خدایا شکرت 

شوهرم تابحال مشهد نرفته بود ،از اول ازدواجمون دوس داشتیم بریم اما الان قسمت شده بود تو این شرایط بیایم ،حال و هوای خاصی داشتیم من خونریزیم چند روزی بود قطع شده بود ،وقتی برای زیارت رفته بودم اینقد فشارم دادن که به خونریزی افتادم ،از روزای دیگه از دور زیارت میکردم با امام رضا دردو دل کردم ،بهش گفتم منو اسیر دست دکترو دوا و درمان نکنه ،گفتم یا امام رضا خودت دلمو اروم کن ،روزای خوبی بود پیش امام رضا،خیلی اروم تر شدم ،جو مشهد بهترم کرد .

روزا گذشت و گذشت من تصمیم داشتم بعد 6 ماه باردار شم ،اسید فولیک خوردم بعد سه ماه،ماه ششم بعد سقطم یکبار اقدام داشتیم بعدشم رفتیم مسافرت وقتی برگشتیم شوهرم گفت میخواد پیاده بره کربلا ،من اول رضایت ندادم ،گفتم نه پس منم ببرم اونطوری دلم میمونه،موند روز اخر همگروهیاش داشتن میرفتن ،لحظه اخر دیدم تو خودشه انگار دلش گرفته ،گفتم اگه دوس داری من جلوتو نمیگیرم گفت یعنی رضایت دادی ؟گفتن اره ،تو نیم ساعت حاظر شدو رفت ،خیلی استرس اور بود همش میگفتم خدایا دست داعشیا نیوفته انتحاری نزنن نکشنش،خلاصه ده روزی طول کشید سفرش منم یه چند روزی پریودم عقب افتاده بود اما اینقد ذهنم درگیر شوهرم بود که یادم نبود ،حالتای پریود داشتم به مامانم گفتم یکم کاچی درس کنه بخورم تا پریود شم ،مامانم گفت نه شاید باردار باشی گفتم نه بابا یه بار اقدام داشتم اونم بعد تخمک گذاریم بوده نمیگیره ،خلاصه مامانم رفت بی بی چک خرید ،دوخط شد،فرداش رفتم ازمایش ،بعله  باردار بودم  به شوهرم زنگ زدم ،میگفت حرم امام علی ام و از خودش خواستم حاجتمو بده و یه بچه صحیح و سالمم بهمون بده ،بهش گفتم حاجتتو داد من باردارم ،باورش نمیشد .

خلاصه روزای بارداری من با ویارام شروع شد ،کار هرروزم دها بود ،سعی کردم که استرس نداشته باشم اما خب اون تجربه تلخ نمیذاشت ،بعد غربالگری اول بدلیل بچه قبلیم رفتم واسه تست امینوسنتز ،دکتر گفت ،مشکل جنینتون ربطی به ژنتیک نداشته بعد ازمایش امینو هم باید زیر نظر باشی و در این زمینه امینو کمکی نمیکنه.

تصمیممونو گرفتیم این بچه رو از ائمه داشتم  به خودشونم سپردم مگه نه اینکه اوندفعه همچی عالی بود اما چیشد؟؟

از خیرش گذشتم ،اما هر ماه با سونو زیر نظر بودم و غربالگری دوم هم خداروشکر خوب بود ،

وقتی واسه تعیین جنسیت رفتمو گفت پسره گفتم خدایا شکرت که پسرمو دوباره بهم برگردوندی.

شوهرم که از ذوقش نمیدونست چکار کنه.

الان هفته 33 هستم و هر روز دعام اینکه پسرمو صحیح و سالم بغل بگیرم.

دوستای خوبم امیدوارم خاطرات من  برای خانمایی که مقل من سقط داشتن یا منتظرا و خانمای همدردم تسکینی بوده باشه .

لطفا واسه سلامت دنیا اومدن پسرم دعا کنید 

مرسی

خدایا شکرت 
2738

عزیزم داستانتو خوندم و کلی هم گریه کردم. امیدوارم نینیت به سلامتی به دنیا بیاد   

من تنها یک درد و رنج را می شناسم و آن درد تبدیل نشدن به چیزی است که تواناییش را داریم ...
مرسی عزیزم ،انشالله شما هم زودی مامان شی

ممنون منم سقط و تجربه کردم درسته هفته های 8-9 بود ولی خیلی دردناکه مخصوصا از لحاظ روحی

دختر نازم خونمون با اومدنت روشن کردی... سوالی در مورد مسمومیت بارداری یا پره اکلامپسی داشتید بپرسید...
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687