ماجرایی که خیلی برام غمناک بود، شاید درس عبرت بشه برای بعضیا، ان شاءالله سر هیچکس نیاد
چند روز پیش با خواهرم رفته بودیم شیرینی فروشی بامیه بخریم
یه آقایی حدودا ۳۵ سال اومد خیلی مضطرب بود. حالت طبیعی نداشت،تیک عصبی داشت گفت تعداد بالا بامیه و چیزای دیگه میخوام قناد مثل اینکه آشناش بود گفت چرا؟ گفت برای مراسم ختم ، بچم مُرد
همه چشامون گرد شد نگاش میکردیم من فکر کردم اشتباه شنیدم. قناد دوباره پرسید چی شد؟ گفت بچم تو کما بود، مُرد
ما حساب کردیم اومدیم بیرون خواهرم بغض کرده بود، گفتم حتما بد شنیدیم مگه یکی بچش بمیره خودش میاد برای مراسم خرید کنه؟
تو این هفته خواهرمو دیدم گفت میدونی چی شد؟ اون آقایی که دیدیم همسایه فلانی بود ،از خانمش جدا شد، یه دختر بچه داشتن ،مادر بچه شوهر کرد و رفت این آقا هم زنی گرفت که بچشو قبول نکرد ، بچه رو دادن به مادر بزرگ( مادر این آقا) وضع مالی خوبی نداشتن، بچه دیابت شدید داشت کسی نمیدونست، سرما خورد بردنش دکتر،بهش سرم قندی زدن بچه رفت تو کما و بعد فوت کرد
وااااای اینو شنیدم دلم میخواست پدر بچه رو خفه کنم
چطور بچه رو رها میکنن بخاطر آسایش خودشون، چرا بدنیاش آوردن لعنتیا