هفت سال قبل برای رهایی از دست بابام و گیر دادن هاش با همسرم ازدواج کردم از توی چاله افتادم توی چاه خانواده ای داره که باعث دق هر روزم شدن هرچی داشتیم بالا کشیدن دریغ از کمک همسرم وقتایی میایم شهرستان مث عیدا غلام حلقه به گوش مادرشه با این ک صد بار مادرشوهرم فرق گذاشته و گفته جز برادرشوهر بزرگم هیچ بچه ای نمیخوام مادرشوهرم کمک های بابام وظیفه میدونه با این ک پنهان میکنم باز میفهمه امشب رفتم مسجد همسرم نزاشت کامل بمونم گیر داده زود بیا صب بریم سیزده با خانوادش صب زود بیدار نمیشی خسته شدم بخدا بریدم این همه فشار اقتصادی رومونه اینم از انتخاب اشتباهم دعا کنید برام