تاپیک قبلی نشد ادامشو بگم گوشیم خاموش شد...
تا جایی گفتم که مادرم یهو گفت برات خاستگار میاد منم که سنی ندارمو اصلا نمیدونستم کیه فقط میدونستم که مامانم و خانوادم میخوان منو از سر باز کننو جاشون باز شه...
خلاصه شب ساعت نه اینا اومدنو با گل و شیرینی مثل فیلما منم که اولین تجربم بود قلبم داشت میومد تو دهنم چادری که بهم داده بودن مال مادرم بود و بهم بزرگ بود میترسیدم بره زیره پام...
اصلا نمیتونم توصیف کنم، هم خوشحال بودم که خانوادم تحقیرم نمیکنن هم ناراحت که چرا تو این سن آخه 17سالمه
یک ساعت که گذشت گفتن برین تو اتاق که صحبت کنین مامانم بااخم و خط و نشون بهم گفت گم شم تو اتاق اصلا یادم رفت به پسره تعارف کنم بعد حرف که میزدیم بعضیاشو نباید پسره میگفت اصلا خصوصی بود خواهرمم گوش وایساده میگه به مامان میگم چی گفتی مامانم یه ارژنگ دیویه برا خودش ازم کلی باج میخواد،