من با خانواده شوهرم ۲ ساله قطع ارتباط هستم، جریانش مفصله، از اول همبشه باعث دعوای بین ما بودن و اینقدر دخالت کردن که تا پای جدایی رفتیم، شرط برگشتم قطع ارتباطم بود ولی به شوهرم گفتم تو رفت و آمد کن فقط تحت تاثیرشون نباش ولی خودش چون تبعیض قائل شدن اونا بین بچه هاشون زیاده و رفتارشون اذیتش میکرد زیاد رفت و آمد نمیکرد ...
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
حالا این چندوقنه چند نفر از فامیل های نزدیکش فوت کردن، هر بار برای مراسم میرفت و ۱ روز خونه مامانش میموند، من زنگ میزدم و احوال می پرسیدم و میگفتم کی میای دلم تنگ شده و...
اونم ذوق میکرد، من این مدت میموندم خونه کارامو میکردم و سرکار میرفتم و... تا چندروز پیش که باز یکی از فامیلاش فوت شده، گفتم زندگی چقدر کوتاهه و...کفت آره به تو بگو که نمیزاری من برم خونه بابام، گفتم من کی گفتم نرو؟برو ولی اگر نزارن روت، گفت تا میرم هی زنگ میزنی و میخوای بیام، گفتم خب دلتنگ میشم و...
حالا قبلا زنگ نمیزدم میگفت تو سراغ نمیگیری و رفتی توقیافه، خلاصه این بار گفتم منو بزار خونه بابام، شوکه شد جون هربار خونه خودم تنها میموندم، بعدم گفتم شب میمونم توام بمون و میخوام برم مراسم یکی از فامیلامون، قشنگ مشخص بود تعجب کرده چرا خونه نمیمونم تنها
یعنی هرجور باهاش رفتار کنم باز یه بهونه برای تغییر رفتار پیدا میکنه تا میره سمت اونا، نمیدونم چطوری رفتار کنم، منم اصلا پیام ندادم و تماس نگرفتم باز نگه پاپیچ شدی، بعدم گفتم هروقت دوست داری زنگ بزن، وقتی نزده یعنی دوست نداره