چن سال پیش دیونه وار عاشق پسری شده بودم. جوری که هر وقت میدیدمش سرخ میشدم و دست و پام شرو ب لرزیدن میکرد. اونم متوجه نگاهها و حرکاتم شده بود.از بس اخمو و آدم ب دور بودم هیچ پسری جرأت نمیکرد جلو بیاد. اوایل فک میکردم سینگله. بعد یه مدت متوجه شدم دوس دختر داره. عزممو جزم کردم از قلب و ذهنم بیرونش کنم ولی روز ب روز بدتر میشدم. با اینکه با هم یه جا کار میکردیم یه جوری برنامه ریزی میکردم ک زمانی ک اون هست من نباشم و برعکس.. ولی بازم فایده نداش. اصن رفتارام تابلو بود اکثر همکارا متوجه شده بودن. حتی خود پسره هم چراغ سبز نشون میداد برم طرفش. ولی من نمیخاستم وارد رابطه بشم. خانوادم اگ میدونستن عاشق شدم و رابطه دارم سر به نیستم میکردن. بدتر اینکه دوس دختر داش.(شرایط ازدواجم نداشتم)
بعدا از یکی از همکارا شنیدم ک بخاطر اینکه من پا جلو بذارم رابطشو با زیدش قط کرده و منتظر منه.(حدودا پنج سال همکار بودیم)بنا بدلایلی ما خانوادگی مهاجرت کردیم به یه شهر دیگه و بعد چن ماه زیدش عروس شد و این آقا همچنان منتظر خبری از من(من تو طول این پنج سال ک باهاش یه جا کار میکردم یه کلمه حرف باهاش نزدم و قول قراری بین ما نبوده... اینارو ک منتظره از همکارم میشنیدم)
خلاصه بعد چند ماه انتظار این آقا ازدواج کرد
اصن از اون وقت من روز خوشی ندیدم. همش خاب میبینم من بین اون و زیدش رو خراب کردم. هر وقت خاستگار میاد و میرن پشت سرشون رو نگاه نمیکنن خاب میبینم آه این پسره و دوس دخترش بوده. با اینکه چند سال میگذره هنوزم بخاطرشون حالم بده
بماند ک بعد ازدواج اون آقا انگار مرگ رو تجربه کردم و شکست عشقی سختی خوردم