ولی من حس میکنم دور هم زندگی میکردیم باز خوب بود چونکه منم یه چیزی از ا نا یاد میگرفتم بالخره..
اما حالا از صب تا شب تو آپارتمان شوهرمم میره سرکار شیفت داره همش فقط بعضی وقتا میریم بیرون اکثر وقتا خونه ایم منم حوصلم سر میره رو گوشیم همش بازی نصب کردم...
ولی خب از این به بعد باید یکم به فکر باشم
کلا آدم بی خیالی هستم...
مثلا اصلا اهیمت نمیدم شوهرم خونه داره ماشینش چیه آيا پول داره یا میخواد برا آینده چکار کنه...
همش خودش همچیو اوکی میکنه خونه قبل ازدواجون خرید خودش ماشینو بخواد عوض میکنه یا کلا کل مسولیتا با اونه
خب منم میدیدم که با اینکه داداشام وضع مالی زیاد خوبی نداشتن اما همسرشون مثلا کمک میکردن یا میرفتن سرکار یا از خانوادشون پول میگرفتن و خیلی به فکرن یا مثلا همش زن داداشام میرن آرایشگاه ابروشون فلان میکنن رنگ مو فلان و... ولی من با شوهرم هیج وقت به این چیزا اهمیت نمیدادم، حتی خوراکی خونه ام اون وقتی از بیمارستان میاد زنگ میزنه میگه دارم میام چیزی نمیخوای؟ دیگه من یادم میوفته چی کم داریم کلا بی خیالی و از بچگی داشتم
انگار تمام مسولیتا گردن همسرمه طفلی سرکار میره شیفت زیاد وامیسته، از اونجا میاد خرید میکنه، میاد خونه شبا بعضی وقتا با اینکه فرداش ساعت 6 باید بره بیمارستان اما تا نصف شب با من بیداره مثلا ببینه تو خودمم میپرسه کسی اذیتت نکرده چیزی نگفته بهت منم فقط میخندم میگم نه بابا بخاطر همین بعضی وقتا حس عذاب وجدان میگیرم که چرا هیچی بلد نیستم، چون خودم میدونم چه دخترا عاقل و پولدار و خوشگلی دوستش داشتن بعضی وقتام اینقدر غصه میخورم که چرا اینقد بچم که اعصابم خورد میشه اکثرا شنیدم گفتن حیف شوهرم... حتی جلو خودم غیر مستقیم