بچه بودم میخواستم برم از مارکت محلمون بستنی بخرم داشتم میرفتم دمپایی هم پام کرده بودم
همینطور که میرفتم یک پیرزن که کمرش خیلییییی خم بود موهاشم حنا کرده بود از روسریش بهم ریخته بود بیرون اومد جلو گفت کجا میری دخترم چقدر تو نازی بیا ببرمت خونمون با هم عروسک بازی کنیم منم قلبم داشت تند میرد اومدم بدوام دمپاییم جا موند منم فقط میدوییدم یک لحظه برگشتم پشتمو دیدم هیچکسسسس نبود برگشتم دمپاییمو بردارم دیدم هیچکس نیست دوباره اومدم برگردم دیدم جلوم واسته انقدر جیغ کشیدمممممم که همسایمون اومد بیرون زنگ زد مامانم اومد منو برد
هنوزم میتزسم