اومدیم شهرستان خونه فامیل شوهرم.پدرشوهرم بهم گفت دیشب تو مهمونی دیدمت تعجب کردم انقد شکوفا و خوشحال بودی اینجا همش اوقات تلخه مادرشوهرم گفت اونجا انقد همه شلوغ کردنو خندیدن اونم مجبور شد یه لبخند بزنه .
حالا من اولا اینجوری نیستم بعدم این چندروزه اوقاتم از دست پسرشون تلخه خلاصه اعصابم خورد شد تیکه بارونم کردن شما بودین چی میگفتین و چیکار میکردین