بچه ها این تجربه واقعی منه
دو روز قبل زایمانم
شب بود و همسرم خواب
اومدم برم دستشویی «تو تراس هست»
یه چیزی گوشه دیوار سمت چپ تراس از گوشه چشمم دیدم که یه هیبت بود که یه شنل سیاه تنش بود و صورتش زیر کلاه شنل بود
سریع چشمامو بستم و رفتم دستشویی وقتی میومدم بیرون اول همه جارو بررسی کردم بعد دویدم تو خونه
دو سه روز هم بعد از زایمان مامانم همیشه میگفت وقتی میخوای بری دستشویی صدام کن تا بیام باهات
ماه رمضون بود و منم نصف شب میخواستم برم دستشویی ولی هیچی نگفتم که بیدار نشه
یک ساعت و نیم به اذون صبح بود
مامان بزرگمم خونه مامانم بود
من رفتم دستشویی تو حیاط بود
بعد همش صدای پا می اومد و یه صدای تق تق که من با خودم گفتم مامان بزرگم اومده تو حیاط صدای عصاش هست لابد اونم میخواد بره دستشویی
میوه هم تو حیاط گذاشته بودیم روش پلاستیک کشیده بودیم هی اونم صدا میداد که با خودم گفتم این مامان بزرگ میخواد ببینه زیر پلاستیک چیه داره با عصا پلاستیک رو میزنه کنار لابد
آخرش زود بلند شدم اومدم بیرون که اون بنده خدا بره در کمال تعجب دیدم هیچکس نیست
دقیقا دوتا چراغ کنارای در خونه هست که یکیش روشن بود زیر اون یکی که خاموش بود همون هیبت با شنل سیاه رو دیدم
چشمامو بستم و حمد و قل هو الله رفتم تو دیدم مامان بزرگم راحت خوابه
مامانم بیدار شد سحری بخوره بهش گفتم انقدرررر دعوام کرد که نگو