ما بعد از یکسال اومدیم شهر شوهرم اینا..اولش که بگم اینجا هیشکی با هیشکی حرف نمیزنه..همه سرشون تو گوشیه...شوهرمم مریض شده دراز به دراز افتاده تو خونه ...بیرونم که نمیریم..شمالیم...بارونه...بعدش بچه برادرشوهرام میان پیش پسرم ...الان اونام بچه هاشونو برداشتن رفتن مشهد...اینم تنهاست...منم گفتم ما هم شنبه برمیگردیم...میگن نه صبر کنین تا سیزه که اونام برگردن..منم قاطع گفتم نه برمیگردیم.