دوستان میفهمم چه حس بدیه درکتون میکنم که یه حفره تو قلبتون خالیه من چن سال تو حال شما بودم چند سال شبانه روز از دست خودم عصبانی بودم ک چرا نمیتونم فراموش کنم چرا یه لحظه نمیتونم بدون خیال اون زندگی کنم باورم شده بود ک قراره تا آخر عمر تو این شرایط بمونم ولی یه روز بیدار شدم همچی تغییر کرده بود دیگ ساعتا مشغول کارام بودم یا حتی بیکار بودم فکردم طرفش نمیرفت دیگ ذره ای حس بهش نداشتم و ندارم هیچ خاطره ای برام جذاب به نظر نمیرسید همه اون عشقی که چن ساله درگیرش بودم محو شد و از من یه آدم قوی و باتجربه ساخت شاید فکر کنید شدم آدم افسرده جدی خشک بدون احساس عشق ولی نه کاملا شاد با هدف سرشار از عشق و حس خوب ولی با تجربه و دید بازتر خلاصه که ته تاریکی روشنیه اینو با پوست استخون تجربه کردم الان داشتن یه سری از تاپیکهای اولم و میدیدم که ذره ای از اون حال بدم بود گفتم تجربهام و براتون به اشتراک بزارم