دیگ حسی ندارم خنثی شدم نمیتونم که خودمو بکشم ۴ ساله فقط زجر میکشم کلا ۲۵ سالمه بسمه
۲۱ سالم بود که خودشو خوانوادش با التماس اومدن خواستگاری خوشتیپ بود و خوش سرو زبون وضع باباشم عالی فامیل نزدیکم بودن گفتن همه کار میکنیم واقعا هم کردن انقدر حرف عاشقانه زد و وعده داد تا قبول کردم
ولی از سه ماه بعد عقد شروع کرد از هیکلم ایراد گرفتن منو فرستاد باشگاه اونایی که شوهر ایراد گیر دارن میفهمن چه حس بدیه تو باشگاه از دمبل ها متنفر بودم چون به خاطر خودم اونجا نبودم
بعد منو فرستاد دماغمو عمل کردم بعد دوسال عروسی گرفتیم همه چی بدتر شد ۳ ماه یه بارم سمتم نمیومد این وسطا همش میگفت بیا جدا شیم منم عاشقش بودم مخالفت میکردم ۸ ماه بعد عروسی فهمیدم حشیش میکشه خواستم برم نداشت گفت ترک میکنم واقعا هم ترک کرد اما بازم رفت سراغش دیگ روحم مرده بود اما نمیتونستم خودمو بکشم بیرون از این زندگی
تا این که چهار ماه پیش تو گوشیش دیدم راجع به دوست دخترش با دوستش حرف زده یه لحظه انگار قلبم یخ زد
بهش گفتم زیر بار نرفت ولی گفت برو من آدم نیستم برو تا خوشبخت شی