همه ی فکر و ذهنم رو دختر خالم گرفته بود
سال اول کنکور با خودم گفتم بیخیال درس بخون
سال اول ک قبول نشدم رفتم واس سال دوم
خوب خونده بودم تقریبا کنکور اول دادم نتیجه اش زیادی خوب نشد کنکور دوم بود کامل ناامید بودم رفتم به خانواده ام گفتم دختره ۲ ساله ذهن منو درگیر خودش کرده یا خودتون با خانواده ش صحبت کنین
یا خودم بهش بگم داستانو
خلاصه ک خانواده راضی به خاستگاری نشد خودم رفتم با دختره صحبت کردم بلاکم کرد دیگ نتونستم خوب درس بخونم کلا هعی اعصاب واسم نموند دیگ