2733
2734
عنوان

قسمتی داستان زندگیم و عذاب وجدان من

3850 بازدید | 59 پست

خیلی دلم گرفته بچه ها.دلم میخواد یجوری آروم شم ولی نمیدونم چجوری؟  

خداجونم ٧ماه منتظرم گذاشت تا فندقمم مثل خودم ته تغاريش بشه 😍😍😍😍                           اسفندى که باشى میشى ته تغارى خدااااااااااااا😍😍😍

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

تو دوران دبیرستان ما ی اکیپ هفت نفره شرو شیطون بودیم.تو شهر خودمون مدرسه نمیرفتیم و مدرسمون تو ی شهر دیگه بود  چون کسی تو اون شهر مارونمیشناخت خیلی آزاد بودیم.تقریبا کل پسرای شهر میشناختنمون ومن از همه شیطونتر بودم وسردسته گروه.این شیطنت انقد زیاد بود که سال سوم نمیخواستن ثبت نامم کنن اما وقتی شاگرد دوم کلاس شدم دلشون ب رحم اومد و ثبت نامم کردن.تو همون دوران دبیرستانم خیلی پیشنهاد ازدواج و دوستی داشتم ولی قبول نمیکردم.دوست میشدما با پسرا اما واسم مث دوستای دخترم بودن و وقتی باهاشون حرف میزدم خبری از ابراز علاقه و حرفای عاشقانه نبود و اگه اوناهم ابراز علاقه میکردن رابطمو باهاشون ادامه نمیدادم یجورایی انگار دلم نمیخواست احساساتم درگیر بشه.اونا هم که خوب این موضوعو میدونستن به همین حرف زدنای خشک و خالی راضی بودن. قیافم هم نمیتونم بگم خیلی خوشگل بودم که تا پسرا منو میدیدن پس می افتادن نه اصلا اینجوری نبود.اما به گفته دوستام هم تو قیافم هم تو اخلاق و رفتارم ی نمکی بود که پسرا جذبش میشدن.اونوقتا خیلیم جدی والیبال بازی میکردم و عضو تیم استانمون بودم و همیشه ی توپ والیبال همرام بود حتی موقع رفتن به مدرسه!!!!!!.قدمم بلند بود و هیکلمم خوب.خودم فک میکردم بیشتر بخاطر تیپ واستایلم پسرا دنبالمن ولی یادمه دوستام همش بهم میگفتن تو اخلاقت پسرکشه!!!

خداجونم ٧ماه منتظرم گذاشت تا فندقمم مثل خودم ته تغاريش بشه 😍😍😍😍                           اسفندى که باشى میشى ته تغارى خدااااااااااااا😍😍😍
2731

سعی میکنم خلاصه بگم که اذیت نشین ولی یسر جزئیاتو باید بگم تا آخرش نظرتونو راجب کارم و تصمیمم بگین.سعی میکنم زود بنویسم

خداجونم ٧ماه منتظرم گذاشت تا فندقمم مثل خودم ته تغاريش بشه 😍😍😍😍                           اسفندى که باشى میشى ته تغارى خدااااااااااااا😍😍😍

ممنون دوستای خوبم که همیشه هستین واسم مث خواهر نداشتمین    

خداجونم ٧ماه منتظرم گذاشت تا فندقمم مثل خودم ته تغاريش بشه 😍😍😍😍                           اسفندى که باشى میشى ته تغارى خدااااااااااااا😍😍😍

سال سوم بود که قرار شد ببرنمون ی اردوی 4-5روزه.ما بچه شیطونام که عشق اردو،با کلی ذوق و شوق راهی شدییییییییم.توراه  شیطنتمون گل کرد و هوس کردیم پسرای فامیلو بزاریم سرکار.هرکی هرچی شماره داشت رو کرد و شروع کردیم به زنگ زدن و خندیدن.یکی از دوستام که اسمش مهتاب بود شماره پسرداییشو که اسمش بهرام بود داد به من و گف رها این کاره خودته ببینم میتونی مخشو بزنی! اخلاقای این بهرامو تقزیبا هممون میشناختیم.ازین پسردرسخونای سر به زیر بود که حتی به مهتاب که دخترعمش بود سلام هم نمیکرد.خلاصه مهتاب همش از کارا و اخلاقای بهرام میگفتو مارو میخندوند.منم که خیلی ازین پسرای سربه زیر دوست داشتم سریع شمارشو گرفتم وبهش زنگ زدم و با کلی ناز و عشوه بهش سلام کردم و اونم گف اشتباه گرفتی خانوم و قط کرد.اما مگه ما دست بردار بودیم. 2-3روز تمام من زنگ میزدم و اون قط میکرد.من پیام میدادم و اون جواب نمیداد تا اینکه ی روز زنگ زد و با نهایت عصبانیت هرچی دلش خواست بارم کرد و آخرش گف بار آخرت باشه که شمارتو رو گوشیم میبینم و قط کرد.منم که خیلی بهم برخورد وقتی دیدم دستم به هیچ جا بند نیست ی چن تا فحش نثار مهتاب کردمو دیگه به بهرام زنگ نزدم.اردو با همه شیطنتامون تموم شد.

خداجونم ٧ماه منتظرم گذاشت تا فندقمم مثل خودم ته تغاريش بشه 😍😍😍😍                           اسفندى که باشى میشى ته تغارى خدااااااااااااا😍😍😍
2738

ی ده روزی از اردو میگذشت که دیدم ی شماره ناشناس بهم پیام داده.ازونجایی که تعداد شماره های ناشناسی که بهم زنگ میزدن خییییلیییی زیاد بود(از بس راه میرفتیم شمارمونو به همه میدادیم دیگه جهانی شده بود) شمارشو نشناختم اما خیلی واسم آشنا بود شمارهه.جواب پیامشو که دادم متوجه شدم بهرامه!!!!!!!!!!!مونده بودم چیکار کنم از ی طرف ازش بدم اومده بود که اون روز اونجوری باهام حرف زد و از طرف دیگه دلم میخواست اسکولش کنم.اون شب یکم باهاش پیامک بازی کردم.فرداش که رفتم مدرسه جریانو واسه اکیپ تعریف کردم همه مصر بودن که باهاش دوست شم تا بخندیم بهش.ی یماهی همینجوری گذشتو منو بچه ها به بهرام مثبتی که حتی جواب سلام دخترای فامیلشو نمیداد اما حالا به من ابراز وابستگی میکرد میخندیدیم.تا اینکه بهرام خواست منو ببینه.بازم به اصرار بچه ها قبول کردم که باهاش برم سر قرار و با یکی دیگه از بچه های اکیپ که اسمش مریم بود رفتیم پیش بهرام....

خداجونم ٧ماه منتظرم گذاشت تا فندقمم مثل خودم ته تغاريش بشه 😍😍😍😍                           اسفندى که باشى میشى ته تغارى خدااااااااااااا😍😍😍

بهرام ی سال از من بزرگتربود.با تعریفایی که مهتاب ازش میکرد من همش تو ذهنم ی پسر مثبت با شلوار پارچه ای و پیرهن مردونه که تا دکمه آخر پیرهنشو میبنده با موهای ی وری و ی عینک ته استکانی تو ذهنم بود اما وقتی دیدمش جا خوردم.قد بلند و خوشگل با ی تیپ کاملا اسپورت و جذاب.وقتی نزدیکش شدم دستشو اورد جلو تا بهش دست بدم منم انقد هول شده بودم ک بدون هیچ مکثی باهاش دست دادم.اولین باری بود که پیش ی پسری انقد هول شدم و دستوپامو گم کردم.مریم یواشکی در گوشم گفت چرا انقد لپات قرمز شده حالا من جات بودم میچسبیدم بهش ولشم نمیکردم.اما من اصن معلوم نبود کجا سیر میکردم.یکی دوساعت با بهرام حرف زدیم و من که دیگه طاقت نداشتم و قلبم داشت از دهنم میومد بیرون به بهونه کلاس زبان بهرامو پیچوندم و زدیم از کافه بیرون و رفتیم خونه.....

خداجونم ٧ماه منتظرم گذاشت تا فندقمم مثل خودم ته تغاريش بشه 😍😍😍😍                           اسفندى که باشى میشى ته تغارى خدااااااااااااا😍😍😍

ازینجا ب بعد بود که ابراز علاقه های بهرام شروع شد و منم ازش خوشم اومده بود اما انگار نمیخواستم قبول کنم که به ی پسر بگم دوستت دارم.و بهرام هر دفه که ازم میپرسید توهم دوسم داری یا نه؟؟؟؟هیچ جوابی نمیگرفت.اما کم کم دیدم واقعا دلم براش تنگ میشه و منم بهش علاقمند شدم تصمیم گرفتم در اولین فرصت که بهرام ازم سوال همیشگیشو پرسید منم حرف دلمو بهش بگم و گفتم.با ابراز علاقه من بهش رابطه مون جدی تر شد و بعد از یه سال که دیگه بهرام سال اول دانشگاه بود و من پیش دانشگاهی.بهرام حرف ازدواجو پیش کشید.منم دیگه واقعا هم بهش عادت کرده بودم و هم دوسش داشتم بهش گفتم که مشکلی ندارم اما مطمئن بودم که خانوادم راضی به ازدواجم نمیشن چون خیلی رو ادامه تحصیلم تاکید داشتن.اما بهرام خیلی اصرار داشت که به خانوادش بگه و گفت...

خداجونم ٧ماه منتظرم گذاشت تا فندقمم مثل خودم ته تغاريش بشه 😍😍😍😍                           اسفندى که باشى میشى ته تغارى خدااااااااااااا😍😍😍

میخونین بچه ها؟؟؟؟؟نکنه دارم واسن خودم مینویسم اینهمه؟؟؟؟؟  

خداجونم ٧ماه منتظرم گذاشت تا فندقمم مثل خودم ته تغاريش بشه 😍😍😍😍                           اسفندى که باشى میشى ته تغارى خدااااااااااااا😍😍😍

ادامه بده

در زندگی یاد گرفتم:با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز